
فرشتهها
مادربزرگ، غذای افطار را آماده کرده بود.
گفتم :«من سفره را پهن کنم؟»
مادربزرگ گفت:«نه. امشبمهمان هستیم.»
پرسیدم: «پس چرا غذا درست کردید؟»
مادربزرگ گفت:«امشب برای افطار به خانهی بیبی میرویم.
غذا را هم میبریم تا با او بخوریم.»
من بیبی را میشناختم. او دوست و همسایهی مادربزرگ بود.
بیبی تنها زندگی میکرد. مادربزرگ در حالی که ظرف غذا را در
یک پارچه میپیچید گفت:«خدا دوست دارد که دور سفرهی
افطار همه شاد باشند. بیبی تنهاست. امشب کنار او افطار میکنیم
تا او هم مثل ما شاد باشد.»
گفتم:«من میدانم که چرا شما غذا درست کردید!»
مادربزرگ خندید و گفت:«چرا؟!»
گفتم :«نمیخواستید بیبی به زحمت بیفتد و خسته شود.»
مادربزرگ مرا بغل گرفت و بوسید.
آن شب همه در خانهی بیبی دور سفرهی افطار نشستیم.
بیبی شاد بود و میخندید. خدا هم راضی وخوشحال بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 107صفحه 8