یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز مورچهی کوچولویی از زیر یک درخت بزرگ میگذشت.
یک قطره آب افتاد روی سرش و او را حسابی خیس کرد.
مورچه سرش را بلند کرد و به درخت گفت: «تو گریه کردی؟»
درخت جواب داد: «نه! ابر بود که گریه کرد.»
مورچه روی یک علف بلند ایستاد و با ناراحتی پرسید: «چرا ابر گریه میکند؟»
درخت گفت: «من نمیدانم از خودش بپرس.»
مورچه با زحمت زیاد از درخت بالا رفت.
حالا قطرههای زیادی روی سرش میریخت و او سعی میکرد تندتر راه برود.
درخت، بزرگ بزرگ بزرگ بود و مورچه، کوچک کوچک کوچک.
مورچه رفت و رفت و رفت.
از برگها گذشت. از شاخههای نازک و کلفت گذشت و در جایی نزدیک به آسمان، به نوک آخرین شاخهی درخت رسید. آنجا ایستاد و به آسمان نگاه کرد.
یک قطره آب روی سرش افتاد و چیزی نمانده بود مورچه کوچولو از آن بالا پرت شود پایین. مورچه یک برگ بزرگ را محکم چسبید.
برگ گفت: «تو این جا چه میکنی؟»
مورچه کمی فکر کرد و گفت: «میخواهم از ابر بپرسم چرا گریه میکند؟»
برگ گفت: «عجله کن! از همینجا برو بالا.»
مورچه دوباره از برگ بالا رفت و به آسمان نگاه کرد.
او دنبال ابر میگشت. اما ابر در آسمان نبود و خورشید گرم و زیبا، تن کوچک مورچه را گرم میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 131صفحه 4