مجله خردسال 189 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 189 صفحه 8

فرشته­ها لامپ حیاط پدربزرگ سوخته بود. پدرم گفت: «باید برویم و لامپ حیاط پدربزرگ را عوض کنیم. اگر هوا تاریک بشود، آن­ها نمی­توانند پله­ها را در تاریکی ببینند و ابن خطر ناک است.» من و پدر به خانه­ی پدربزرگ رفتیم. وقتی پدر لامپ را باز می­کرد، پدر بزرگ گفت: «به یاد لامپ­های حیاط خانه­ی امام افتادم.» پدر گفت: «همان لامپ­های گران قیمت؟» پدربزرگ خندید و گفت: «همان لامپ­ها!» گفتم: «پدربزرگ، ماجرای لامپ­ها را برایم تعریف کنید.» پدربزرگ گفت: «یکی از کسانی که در خانه­ی امام خدمت می­کردند، مامور خرید لامپ­هایی برای روشنایی حیاط خانه­ی امام شد. او برای خوش­حال کزدن امام به بازار رفت و لامپ­هایی بسیار زیبا و گران قیمت خرید.» پرسیدم: «امام خوش­حال شدند؟» پدربزرگ گفت: «نه! امام دوست داشتند همیشه ساده زندگی کنند. امام با دیدن لامپ­های گران قیمت خیلی هم ناراحت شدند و گفتند که فورا آن­ها را باز کنید و به فروشنده پس بدهید. وقتی می­توان با لامپ­های معمولی حیاط را روشن کرد، نباید از لامپ­های گران قیمت استفاده کرد.» کار پدر تمام شد و گفت: «امام زندگی ساده و زیبایی داشتند.» پدربزرگ، کلید برق را زد و حیاط، روشن و نورانی شد، ساده و زیبا.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 189صفحه 8