مجله خردسال 264 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 264 صفحه 8

فرشته­ها یک روز، من و حسین در حیاط خانه­ی مادربزرگ بازی می­کردیم که توپ­مان به گلدان کنار باغچه خورد و آن را شکست. حسین خیلی ترسیده بود. گلدان شکسته را جمع کردم و آن را پشت درخت گذاشتم. من و حسین دیگر حوصله­ی بازی نداشتیم. آمدیم توی اتاق و من ماجرا را برای مادرم تعریف کردم .مادرم گفت: «بهتر است تو و حسین ،همه چیز را به مادربزرگ بگویید:» گفتم: «حسین که نمی­تواند حرف بزند. خیلی ترسیده است.» مادرم گفت: «امام محمد باقر(ع) گفته­اند که پیش ازاین که حرف زدن را یاد بگیرید، راستگویی را یاد بگیرید. تو باید به حسین یادبدهی که راستگو باشد.» دست حسین را گرفتم و پیش مادربزرگ رفتیم. من همه چیز را برای او تعریف کردم. مادربزرگ گفت: «بچه­های راستـگو را همه دوست دارند. بعد من و حسیـن را بوسید و گفت: «یک روز نوه­ی امام یک نقاشی خیلی قشنگ به امام داد. امام پرسیدند که این نقاشی­را خودت کشیده­ای؟نوه­ی امام گفت: «نه،من فقط آن­را رنگ کرده­ام.» امام گفتند؛ من هم برای تو دختر خوب و راستگو جایزه خریده­ام.بعد یک کتاب قشنگ به او هدیه دادند.» حسین خندید. مادربزرگ گفت: «حالا جایزه­ی شما نوه­های راستگوی من هم این است که گل گلدان شکسته را با کمک هم در باغچه بکارید!» من و حسین گل را در باغچه کاشتیم و تکه­های شکسته­ی گلدان را هم دور انداختیم. آن­وقت هر دو با هم به گل آب دادیم وخنددیدیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 264صفحه 8