مجله خردسال 322 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 322 صفحه 4

لحاف ننه سرما سرور کتبی هوا سرد بود ، ننه سرما کجا بود ؟ تو آسمان بود . چی کار می کرد ؟ ننه سرما تند تند لحافش را در هوا می تکاند . پارام . . . پارام . . . ننه سرما ، لحافش را تکان می داد ، اما نمی دانست که لحاف سوراخ است و پنبه ها ریزه ریزه از سوراخ بیرون می ریزد . طفلکی ننه سرما ! . . . پارام . . . پارام . . . ننه سرما همین طور لحاف را می تکاند و پنبه ها همین طور از سوراخ لحاف ، پایین می ریخت . ننه سرما یک دفعه حس کرد که لحاف روی دستش سبک شده است . همه ی پنبه ها پایین ریخته بود و لحاف خالی خالی شده بود . ننه سرما از آسمان به زمین نگاه کرد . پنبه ها از آسمان پایین می آمدند و بر زمین می نشستند . کلاغ ها و خرگوش ها ، روی پنبه ها می دویدند و با خوش حالی فریاد می زدند : « ریزه ، ریزه . . . این برفه آسمونه که داره می ریزه ! » حالا چی کار کنمک ؟ بدون لحاف چه طوری بخوابم ؟ » و به لحاف نگاه کرد . لحاف نگو ، یک کیسه ی خالی بگو . ننه سرما گفت : « چاره ای نیست ، باید از آسمان پایین برم و پنبه ها را جمه کنم . » بعد تکه ابر سفیدی را روی شانه انداخت و از آسمان پایین آمد . زمین پر از برف بود . همه جا سفید بود . ننه سرما دستش را دراز کرد تا برف را جمع کند که یک دفعه ، تق . . . کمر ننه درد گرفت . ننه رسما آهی کشید و فت : « تق تق پنبه . . . حالا چه وقت درد کمره ؟ ! چی کار کنم ؟ چه طوری لحافم را پر از پنبه کنم ؟ » و با غصه به درختی تکیه داد . یک کلاغ و یک خرگوش ، ننه سرما را دیدند و گفتند : « سلام ! شما کی هستید ؟ نکند جادوگرید ؟ » ننه سرما خندید و کفت : « سلام . . . من ننه سرما هستم . جادوگر نیستم . این ها همه پنبه های لحاف من است ! » کلاغ و خرگوش گفتند : « پنبه های لحاف ؟» ننه سرما گفت « بعله . . . داشتم پنبه ها را جمع می کردم که یک دفعه کمرم درد گرفت . نمی دانم امشب

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 322صفحه 4