مجله خردسال 391 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 391 صفحه 8

فرشته­ها من و دایی عباس و حسین، توی حیاط فوتبال بازی میکردیم که، عمه سیما و دخترش آمدند. دخترعمه سیما، خیلی کوچک است. او تازه راه رفتن را یاد گرفته است. دایی عباس گفت:«بازی بس است. دست و صورتتان را بشویید و پیش مهمانها بروید.» گفتم:«نه دایی! بازهم بازی کنیم. دختر عمه سیما خیلی کوچک است و نمیتواند با ما بازی کند.» دایی عباس گفت:«عمه و دختر عمهات مهمان شما هستند. مهمان آنقدر عزیز است که پیامبر فرمودهاند: اگر مهمانی به خانهی شما آمد، با او مهربان و با ادب باشید و با احترام و خوشرویی با او حرف بزنید. شاد کردن مهمان، مثل شاد کردن خداست.» من و حسین، دست و صورتمان را شستیم و پیش عمه سیما و دخترش رفتیم. دخترعمه سیما، خیلی کوچولو و بامزه بود! تند تند راه میرفت بعد میافتاد زمین و میخندید! من و حسین هم از کارهای او خندهمان میگرفت. دخترعمه سیما وقتی زمین می افتاد، دردش نمیآمد، چون یک پوشک گنده پوشیده بود!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 391صفحه 8