مجله خردسال 399 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 399 صفحه 8

فرشته­ها صبح بود و من هنوز توی رختخواب بودم. دایی عباس و حسین توی اتاق آمدند. دایی گفت:«بلند شو! چهقدر می خوابی؟!» حسین داشت نان میخورد. یک تکه نان توی دهان دایی عباس گذاشت. دایی هم نان را خورد. گفتم:«وای دایی! مگر شما روزه نیستید؟» دایی عباس گفت:«امروز عیدفطر است. عیدفطر نباید کسی روزه بگیرد. بلند شو که نان تازه خریدهام تا همه با هم صبحانه بخوریم!» من با خوشحالی از رختخواب بیرون آمدم. دیدم همه هستند. پدرم هم سرکار نرفته بود. مادرم یک سفرهی بزرگ پهن کرده بود تا صبح عیدفطر را همه دور هم صبحانه بخوریم. پدربزرگ دعا خواند و از خدا خواست که سالهای سال همهی ما، سالم و سلامت در کنار هم باشیم. همه دور سفره نشستیم. دایی عباس، چهارتا نان خریده بود. اما گوشهی یکی از نان ها را یک نفر خورده بود. گفتم:«یک موش کوچولو یک تکه از نان را خورده!» ما همه خندیدیم. روز عید بود و ما شاد بودیم. خدا هم از شادی ما شاد بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 399صفحه 8