مجله خردسال 403 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 403 صفحه 6

جمع کنی. میخواستی مواظب خودت باشی تا خورده نشوی.» یکدفعه، بغض زرافه ترکید و شرشر گریه کرد و گفت:«مگر تو نمیدانی که من یک زرافه کوچولو هستم. مگر نمیدانی که زرافههای کوچولو باید بازی کنند. مگر خودت کوچولو بودی بازی نمیکردی؟» شیر گفت:«خب ... یعنی ... خب آره ... میدانی ... خب ...» زرافه گفت:«حالا زود باش، دهانت را باز کن تا من بیرون بیایم. دیگر هم مرا نخور. این درست نیست که هر کس کوچولو بود خیلی چیزها را هنوز یاد نگرفته بود، تو او را بگیری بخوری.» شیر گفت:«خب بابا! باشه! بفرما، این هم از دهانم!» و دهانش را باز کرد. زرافه بیرون آمد و رفت خانهشان ... نه! اول رفت توی چشمه، خودش را شست و بعد رفت خانهشان.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 403صفحه 6