مجله خردسال 427 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 427 صفحه 8

فرشته­ها دایی عباس، من و حسین را پیش پدر بزرگ گذاشت و گفت:« اگر بچههای خوبی باشید و پدر بزرگ را اذیت نکنید، عصر وقتی که برگشتم، با هم به پارک میرویم.» من قول دادم. اما حسین فقط خندید. او اصلا نمیداند قول یعنی چه! بعد از رفتن دایی عباس، حسین با مداد، کتاب پدر بزرگ را خط خطی کرد. کتاب را از دست او گرفتم، اما حسین کتاب را کشید و جلد آن پاره شد. گفتم:« دیدی چی کار کردی؟!» همین موقع پدر بزرگ توی اتاق آمد. کتاب را پشتم پنهان کردم تا نبیند. اما باید به پدربزرگ میگفتم که کتابش پاره شده. کتاب را به او نشان دادم و گفتم:« ببخشید پدر بزرگ!» پدر بزرگ کتاب را گرفت و گفت:« چه بلایی سر این کتاب آمده؟» گفتم:« حسین کتاب شما را خط خطی کرد. میخواستم آن را بگیرم که پاره شد.» پدر بزرگ، با چسب جلد پاره را چسباند و گفت:« اشکالی ندارد.» حسین هنوز مداد توی دستش بود و پدر بزرگ را نگاه میکرد. پدر بزرگ گفت:« حسین کوچک است و نمیداند که کتاب برای خواندن است نه برای نوشتن! حالا بیایید برایتان سیب پوست بکنم، بخورید و اخم نکنید!» عصر وقتی دایی عباس آمد، میدانستم که ما را به پارک نمیبرد چون کتاب پدر بزرگ را پاره کرده بودیم. اما پدر بزرگ به دایی گفت:« اگر میخواهید به پارک بروید، من هم میآیم.» در گوش پدر بزرگ گفتم:«ما کتاب شما را پاره کردیم. فکر نمیکنم دایی عباس ما را به پارک ببرد!» پدر بزرگ گفت:« بچههای راستگو را همه دوست دارند. تو و حسین خوب و راستگو هستید. برای همین هم همه با هم به پارک میرویم!» آن روز من و حسین و دایی عباس و پدر بزرگ به پارک رفتیم. من دست پدر بزرگ را گرفتم و حسین دست دایی عباس را!ُ

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 427صفحه 8