مجله خردسال 438 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 438 صفحه 9

فرشته­ها دیروز، پدربزرگ، من و حسین را به پارک نزدیک خانهشان برد. دوستان پدربزرگ روی صندلی پارک نشسته بودند. وقتی من آنها را دیدم، فوری سلام کردم. اما حسین سلام نکرد. دوستان پدربزرگ به سر من و حسین دست کشیدند و گفتند:«ماشاا... ماشاا... » حسین را به کناری بردم و گفتم:«باید به بزرگترها سلام کنی. این آقاها دوستان پدربزرگ هستند. حالا با هم میرویم تا تو به آنها سلام کنی.» من و حسین دوباره پیش پدربزرگ و دوستانش برگشتیم. من گفتم:«پدربزرگ! حسین میخواهد چیزی بگوید.» پدربزرگ گفت:«مگر حسین حرف زدن هم بلد است؟! بگو جانم! بگو!» اما حسین حرف زدن بلد نیست او فقط سرش را تکان داد و خندید. گفتم:«این یعنی سلام!» پدربزرگ و دوستانش خیلی خندیدند. پدربزرگ گفت:«آفرین به تو که کارهای خوب را به حسین یاد میدهی. سلام کردن آنقدر کار خوبی است که پیامبر همیشه زودتر از دیگران سلام میکردند، حتی به بچههای کوچک! آفرین به تو که به حسین یاد دادی سلام کند.» آن روز من و حسین در کنار پدربزرگ بازی کردیم و به ما خیلی خوش گذشت. حسین پسردایی کوچولو و بامزهی من است و من خیلی چیزها را باید به او یاد بدهم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 438صفحه 9