
سنجاب       جغد     خرگوش    روباه
شکار
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. 
 گرسنه بود و به دنبال غذا میگشت. پشت درخت گردو،  را دید. آرام، آرام به طرف    رفت.   بالای درخت بود که   را دید.  با    دوست بود و دلش نمیخواست که   ، ناهار   بشود،   در فکر نجات    بود که   چشمش به دو تا  افتاد که کمی آنطرفتر نشسته بودند و با هم حرف میزدند.   با خودش گفت:«جانمی جان! دو تا    خیلی بهتر از یک    است. میروم و دو تا    را شکار میکنم.»   دست از سر    برداشت و به طرف دو
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 439صفحه 20