
صدای فریاد    را شنید و بال بال زنان به   نزدیک شد  گفت:«من با    کاری ندارم! اما باید    را بخورم.»   از .   ترسیده بود! .   گفت:«هم    و هم    را رها کن تا بروند.»   گفت:«نه    را میخورم اما    را رها میکنم.» .   گفت:«از این کار پشیمان میشوی!»   گفت:«هیچ وقت از خوردن یک    پشیمان نمیشوم.»  ،    را رها کرد.    دوید و رفت پیش .  . بعد    را به طرف دهانش برد تا او را بخورد.    چشمهایش را بست. وقتی که    نزدیک دهان   رسید، سبیل   را کشید!   دادش به هوا رفت.    را ول کرد و سیبیلش را گرفت.    دوید و رفت کنار .   و    ایستاد. بعد هر سه با هم به   خندیدند. .   گفت:«هیچوقت کسی را که از خودت کوچکتر است، ضعیف نبین، شاید او از تو باهوشتر و زرنگتر باشد!»   به    باهوش نگاهی کرد و از آنجا رفت!
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 440صفحه 21