مجله خردسال 225 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 225 صفحه 8

فرشته­ها یک روز دایی عباس و دوستش به خانه­ی ما آمدند. حسین پـیـش ما بود و دایـی می­خواست او را به خانه ببرد. من با دیدن دایی عباس و دوسـت او جـلو رفـتم و سلام کردم. اما حسین از دوست دایی عباس خجالت کشید و پشت سرمن پنهان شد. دایی و دوست او جواب سلام مرا دادند. بـعد دوسـت دایـی عـباس دسـت حسین را گرفت و گفت: «سلام!» اما حسین جواب نـداد و خندیـد. گفتم: «شما بزرگ­تر هستید. چرا شما به حسین سلام می­کنید؟ این بچـه باید به شمـا سلام کند!» دوست دایی گفت: «امام همیشه در سلام کردن جلوتر از دیگران بودند. هروقت با کسی روبه­رو می­شدند قبل از این که آن­ها سلام کنند، امام سلام می­کـردند. حتی اگر با بچه­ها هم روبه رو می­شدند باز امام زودتر سلام مـی­کردند.» حسین را به اتاق بردم و به او گفتم: «اگر به دوست دایی عباس سلام کنی وازاوخجالت نکشی، به دایی می­گویم تو را با خودش نبرد و شب پیش ما بمانی!» حسین از این حرف من خیلی خوش حال شد.ازاتاق بیرون رفـت و بـه دوسـت دایی سلام کرد. همه خندیدند و به حسین، آفرین گفتند. آن شب حسین در خانه­ی ما ماند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 225صفحه 8