مجله خردسال 310 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 310 صفحه 8

فرشته ها دایی عباس و پدرم می خواستند به کوه بروند. گفتم :« من و حسین هم بیاییم؟!» پدرم گفت:« نه»، دست حسین را گرفتم و گفتم:« بیا دعا کنیم ما را هم ببرند.» من و حسین رفتیم توی اتاق، جانمازی توی کمد بود و دست من نمی رسید آن را بردارم. حسین را بغل گرفتم جانماز را بردارد. حسین خیلی سنگین بود! مادرم به اتاق آمد و گفت:« چه کار می کنید؟» گفتم:« من و حسین می خواهیم دعا کنیم اما دستمان به جانماز نمی رسد.» مادرم گفت:« برای دعا کردن لازم نیست جانماز را بردارید، خدا همه ی دعاهای شما را می شنود. حالا بگو ببینم می خواستید چه دعایی بکنید؟» حسین خندید و گفت:« دعا!» گفتم:« ما می خواستیم دعا کنیم دایی عباس و پدر ما را هم با خودشان به کوه ببرند!» مادرم خندید و گفت:« دیدید گفتم که خدا دعای شما را می شنود حتی بدون جانماز. قرار است همه با هم به کوه برویم!» گفتم:« جانمی جان!» و مادرم را بغل کردم. حسین هم مادرم را بغل کرد! من و مادرم خندیدیم چون هرکاری که من می کنم، حسین هم همان کار را می کند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 310صفحه 8