مجله کودک 15 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 15 صفحه 27

پیشی خودخواه در یک باغ پرگل و زیبا با درختان سرسبز آقاپیشی تنهای تنها زندگی می¬کرد. یک روز صبح پیشی پشمالو با صدای قار قارِ کلاغی از جا پرید. آقا کلاغه گفت: سلام همسایۀ عزیز من امروز تصمیم گرفته¬ام که توی این باغ زندگی کنم. پیشی که خیلی عصبانی شده بود گفت: این باغ مال من است و تو حق نداری در اینجا زندگی کنی. زود باش برو بیرون. آقا کلاغه با ناراحتی گفت باغ خیلی زیاده ولی تنهایی خیلی بد است و تو یک روز پشیمان می¬شوی. فردایِ آن روز آقا سگه هم مثل آقا کلاغه می¬خواست همسایۀ آقا پیشی بشود. ولی پیشی بازهم عصبانی شد. روزها گذشت حتی خاله موشه و خانم لاک­پشت هم از دست پیشی ناراحت شده بودند. روزها پشت سر هم می¬گذشت و پیشی هر روز حوصله¬اش بیشتر سَر می¬رفت تا اینکه یک روز تصمیم گرفت از بلندترین درخت بالا برود. ولی نمی¬دانست که زیر درخت یک گودال بزرگ آب است. از درخت بالا رفت. از آن بالا داشت آسمان را تماشا می¬کرد که با سر در گودال افتاد و همۀبدنش درد گرفت. صبح ناگهان آقا کلاغه که داشت از بالای باغ پرواز می¬کرد، قارقارکنان رفت تا به همه خبر بدهد. همه جمع شدند. خانم لاک¬پشت طناب را به کمر پیشی بست و به هر زحمتی بود او را نجات دادند. پیشی که از رفتارِ بد خودش ناراحت بود از همه عذرخواهی کرد و گفت: «همسایه¬های عزیز بیایید با هم در این باغ زندگی کنیم. ولی قبل از ساختن خانه¬هایتان اول دور این گودال را حصار بگذاریم تا کسی در آن نیفتد.» همه خندیدند و فردای آن روز جشن کوچکی نزدیک همان درخت بلند گرفتند و به همه خیلی خوش گذشت. نوشته و نقاشی از:مریم نصر اصفهانی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 15صفحه 27