مجله کودک 45 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 45 صفحه 13

بعد محمدحسین تندی دوید و رفت سر یک چیزی که از آن آب خنک میآمد و هی گفت:« من آب میخوام، آب میخوام.» بابایی رفت و او را بلند کرد تا از شیر آب بخورد. من هم گفتم:«منم آب میخوام.» بابایی گفت:«امان از دست شما دوتا، انگار به هم وصلن.» بعد بابایی مرا هم بلند کرد تا آب بخورم. بعد رفتیم توی اتاق بابایی. من میخواستم بچه خیلیخیلی خوبی باشم تا بابایی هر روز مرا بیاورد اداره. برای همین تندی به آن سه تا دوست بابایی گفتم:«سلام، سلام، سلام.» محمدحسین فقط یک سلام گفت و بعد دوید و رفت پشت یک میز و نشست روی صندلی. بابایی رفت و با همهشان دست داد. من هم رفتم و دست دادم. آقاها گفتند:«چه بچه با ادبی! چقدر شبیه همند.» محمدحسین تلفن را برداشت و هی شماره گرفت. من رفتم و به او گفتم:«مگه بابایی نگفت فضولی نکنین؟» محمدحسین گفت:«تو فضولی نکن، به تو ربطی نداره.» در گوشش طوری که آن آقاها نفهمند، گفتم:«به بابایی میگمها.» محمدحسین گفت:«بگی، میزنمنت.» بعد بابایی خودش آمد و به من و محمدحسین گفت:«شما دوتا برید روی اون مبلها بنشینید و نقاشی بکشید.» من گفتم:«چشم». محمدحسین هیچی نگفت. بعد دوتایی رفتیم و روی مبل نشستیم. بابایی هم رفت و روی صندلیاش نشست و شروع کرد به چیز نوشتن. من هم مداد رنگیهایم را در آوردم. از بابایی هم کاغذ گرفتم، ولی دلم نمیخواست نقاشی بکشم، میخواستم بروم اینور و آنور همه جا را ببینم. محمدحسین هم اصلاً مداد رنگیاش را درنیاورد و وقتی بابایی حواسش نبود، بلند شد و رفت سر میز دوست بابایی و تلفنش را برداشت و هی شماره گرفت. دوست بابایی هم دعوایش نکرد. من هم میخواستم تلفن بزنم. برای همین رفتم سر میز آن یکی دوست بابایی و تلفنش را برداشتم و هی به دوست بابایی نگاه کردم.یکدفعه او به من اخم کرد. من هم تلفن را گذاشتم و آمدم عقب؛ ولی محمدحسین همین جور داشت با تلفن بازی میکرد و شماره میگرفت.من رفتم سر میز آن یکی دوست بابایی. اولش میترسیدم تلفنش را بردارم؛ ولی آن آقاهه به من نگاه کرد و خندید. من دیگر نترسیدم و تلفن را برداشتم و هی شماره گرفتم. یکدفعه یکی گفت:«الو.» من هیچی نگفتم و تندی قطعش کردم و دوباره زدم روی شمارهها. بعد یکدفعه بابایی سرش را بلند کرد و گفت:«شما دوتا چی کار میکنید؟ مگه نگفتم نقاشی بکشید؟» ما تندی دویدیم و نشستیم روی مبل. ما نمی خواستیم بنشینیم و نمیخواستیم نقاشی بکشیم. این جوری که میشد مثل خانه. ما میخواستیم اداره بازی کنیم و حقوق بگیریم. ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 45صفحه 13