مجله کودک 47 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 47 صفحه 14

هی گفتیم: «مامانی بزرگ، مامانی بزرگ کمک، کمک، نگذار ما را ببرند.» مامانی بزرگ که خیلی خوب بود، خیلی ناز بود، دست کشید روی سر من و محمدحسین و گفت: «بگذارید یک بار بمانند.» بابایی گفت: «اینها تا حالا جایی نماندهاند.» مامانی هم گفت: «نه مامان، نصف شب بهانه میگیرند.» من و محمدحسین گفتیم: «نه خیر هم، بهانه نمیگیریم.» مامانی بزرگ گفت: «بگذارید امشب را بمانند، قول میدهند که بهانه نگیرند، گریه هم نکنند.» مامانی رو به من و محمدحسین نشست و گفت: «خیلی خب، گریه نکنیدها.» ما گفتی: «چشم» بعد گفت: «نگویید مامانی میخواهیم، بابایی میخواهیمها.» گفتیم: «چشم» بابایی گفت: «شما که مامانی و بابایی نمیخواهید؟» گفتی: «چشم» بابایی گفتم: «چرا، میخواهیم.» محمدحسین گفت: «فقط امشب مامانی و بابایی نمیخواهیم.» مامانی گفت: «خییلی خوب، باشد، پس ما رفتیم.» من دلم میخواست آنها تندی بروند. آنها همه چیزهایشان را برداشتند. دم در بابایی گفت: «گریه که نمیکنید؟» من گفتم: «نه خیر هم.» محمدحسین گفت: «ما دیگر بزرگ شدیم. مواظب مامانی بزرگ هم هستیم.» مامانی بزرگ خندید و گفت: «الهی قربان نوههای گلم بروم.» بعد آنها رفتند و من و محمدحسین یک عالمة زیاد خوشحال شدیمک و دویدم و لپ مامانی بزرگ را بوس کردیم و هی توی اتاق دویدیم و بازی کردیم و تلویزیون نگاه کردیم. بعد که دیگر کلی دیر شد، مامانی بزرگ برای من و محمدحسین یک تشک بزرگ آورد، بالش هم آورد و گفت: «بخوابید؛ اما اول بروید دستشویی.» من خیلی خوابم میآمد؛ اما یک جوری بودم که نمیخواستم بخوابم. دستشویی هم که رفتم، باز نخوابیدم. محمدحسین هم نمیخوابید و هی میگفت: «من خوابم نمیآید.» مامانی بزرگ گفت: «من خستهام میخواهم بخوابم، شما هم بخوابید.» من گفتم: «من آب میخواهم.» مامانی بزرگ رفت و آب آورد؛ ولی من تشنهام نبود. محمدحسین هم گفت: «من جیش دارم.» مامانی بزرگ او را برد دستشویی. بعد من گفتم: «من گشنمه.» مامانی بزرگ گفت: «پلو میخواهی؟» گفتم: «نه.» گفت: «نان و پنیر میخواهی؟» گفتم: «نه.» گفت: «پس چی میخواهی بخوری؟» من دیگر زدم زیر گریه و گفتم: «من مامانی و بابایی میخواهم.» محمدحسین هم گریه نکرد؛ ولی گفت: «من هم میخواهم بروم خانة خودمان.» مامان بزرگ گفت: «باشد، صبح میروید.» ما گفتیم: «همین الان الان میخواهیم برویم.» مامانی بزرگ ما را گرفت توی بغلش و گفت: «مگر قول ندادید گریه نکنید و هی نگوید مامانی، بابایی؟» من و محمدحسین بیشترتر گریه کردیم و هی گفتیم: «مامانی میخواهیم، بابایی میخواهیم.» بعد دیگر مامانی بزرگ بلند شد و رفت سر تلفن، ما هم دنبالش رفتیم. مامانی بزرگ زنگ زد به مامانی و گفت: «اینها آرام نمیگیرند، میخواهند بیایند خانه خودتان.» بعد یک کم دیگر هم حرف زد. من گفتم: «من هم میخواهم با مامانی بزنم.» بعد تلفن را از مامانی بزرگ گرفتم و همانطور گریهای گفتم: «مامانی بیا ما را ببر خانه.» محمدحسین هم همان جوری گفت: «زود بیایید.» بعد مامانی گفت: «حرف مرا گوش نکردید، حالا پشیمان شدید .... باشد، گریه نکنید مامان بزرگ اذیت میشد، الان بابا میآید دنبالتان.» بعد از خداحافظی، یک کمی دیرتر، بابایی آمد خانه مامانی بزرگ. ما هم مامانی بزرگ را بوس کردیم و دیگر هم گریه نکردیم و دست بابایی را گرفتیم و آمدیم خانة خودمان.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 47صفحه 14