
تمام تلاششان را میکردند. ولی به نظر گاریچی که گل و
گشاد روی صندلی گاری نشسته بود، به اندازه کافی سریع
حرکت نمیکردند. او جیغ کشید: «هوو! میخواهید کاری را
بکشید یا نه، جانورها!» و با شلاق بیرحمانه پشت سر هم
اسبها را زد.
آبرکساز خشمگین گفت: «فقط میخواهد بزند! این
بدجنس، مثل استاد کتک زدن، اسبها را به باد کتک میگیرد!
میشود با آرامش این صحنه را تماشا کرد؟»
جادوگر کوچولو گفت: «خیالت راحت باشد، این عادت از
سرش میافتد.»
آنها گاری را تا دهکدة بعدی دنبال کردند، گاری جلو
مهمانخانهای به نام «تسوم لوون بروی» ایستاد. گاریچی
چند بشکه را بر زمین گذاشت، آنها را از توی حیاط، به زیرزمین
قل داد و بعد به مهمانخانه و به محل پذیرایی از مهمان رفت
که چیزی برای خوردن خودش سفارش دهد. اسبها را که از
خستگی نفسنفس میزدند، افسارزده، جلو گاری رها کرد.
حتی یک مشت هم علف خشک یا چاودار، به آنها نداد.
جادوگرر کوچولو پششت انبار چوبی منتظر ایستاد تا گاریچی
در مهمانخانه ناپدید شد. بعد سریع و بیصدا به سراغ اسبها
رفت و با زبان اسبی از هر دو پرسید: «او همیشه این طور
زشت با شما رفتار میکند؟»
اسبها جواب دادند: «همیشه، ولی تو باید یک دفعه که
او مست یا خشمگین است، او را میدید. آن وقت، حتی با
دستة شلاق به جان ما میافتد. باریکههای خون مردگی را
زیر پوست ما ببین، آن وقت میفهمی.»
جادوگر کوچولو گفت: «این پسرک برای یادآوری باید
یک یادداشتی بگیرد. اینطور که او با شما رفتار میکند، یک
فاجعه است. میخواهید وقتی من از او انتقام میگیرم، کمکم
کنید؟»
خوب. تو از ما چه توقعی داری؟
این که وقتی او سوار ششد و خواست برود، شما از جایتان
حرکت نکنید، حتی به اندازه عرض یک سم!
اسبها اعتراض کردند: «آه، این توقع زیادی است! او برای
این کار آن قدر ما را میزند که رنگ پوستمان سبز و آبی
شود!»
جادوگر کوچولو گفت: «من قول میدهم که بلایی به
سر شما نیاید.»
او به طرف گاری رفت و شلاق را برداشت، بعد سر
ریسمان شلاق را یک گره زد.همهاش همین.
حالا میتوانست با خبال راحت پشت انبار چوبی پنهان
شود، از آنجا میتوانست در کمین بنشیند و منتظر باشد تا
گاریچی بخواهد برود.
مدت کوتاهی پس از آن گاریچی از مهمانخانه بیرون
آمد. غذا خورده و چیزی نوشیده بود. با صدای بلند سوتزنان
و خوشحال آمد و روی صندلی گاری نشست، با دست چپ
افسار را گرفت و طبق عادت قدیمی دست راستش را برای
گرفتن شلاق دراز کرد. فریاد زد: «هوو!» و با زبانش صدا
درآورد و خواست از آنجا برود.
وقتی که اسبها حرکت نرکدند، عصبانی شد و فریاد زد:
«صبر کنید، ای بزهان نر، من کمکتان میکنم!» میخواست
که آنها را شلاق بزند.
ولی ضربه کنار آن خرود! ریسمان شلاق برگشت و به
اسب ها ضربه نزد: خورد به گوش خود گاریچی !
دوباره فریاد زد لعنتی! و باز شلاق را برداشت و باز
هم زد. ولی این بار هم وضعش بهتر از قبل نشد.
آن وقت خشم جلو چشم گاریچی را گرفت. از جا پرید.
دیوانهوار شلاق را تکام داد و به اسب ها ضربه زد. ولی هر بار
ضربهها به خود او میخورد. ضربهها به گلو، صورت، انگشت،
دستها، شکم و پشت بدنش خورد.
سرانجام غرید: «ای لعنت بر شما! این طوری که
نمیشود!» او شلاق را سر و ته گرفت و این بار با دستهاش
ضربه زد. اما دسته شلاق آن قدر محکم به بینیاش خورد
که خون از سوراخهای بینیاش راه افتاد. گاریچی جیغ بلندی
کشید. شلاق از دستش افتاد، جلو چشمش سیاه شده بود،
مجبور بود خودش را محکم نگه دارد تا نیفتد.
وقتی پس از مدتی دوباره تا حدودی به خودش آمد،
جادوگرکوچولو کنارر گاری ایستاد و او را تهدید کرد: «اگر باز
هم یک بار دیگر شلاق را برداری، دوباره همین بلا سرت
میآید! این را پشت گوش خود بنویس! حالا به من ربطی
ندارد، میتوانی بروی. هوو1»
با علامت او، اسبها گاری را کشیدند. اسب مخصوص
سواری شیهه کشید: «متشکرم!» و اسب بارکش در حالی که
از خوشحالی نفس نفس میزد، سرش را بالا انداخت.
گاریچی مات و مبهوت روی صندلی نشست! او با دماغ
ورم کردهاش قسم خورد: «من دیگر تا روزی که عمر دارم
هیچ شلاقی را لمس نمیکنم!»
* در افسانهها آمده که جادوگرها از دودکش بیرون میروند.
(ادامه دارد)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 51صفحه 25