
قصه دوم
روز طلایی
آن روز به مدرسه نرفتم و غایب شدم. نه از روی تنبلی، بلکه می خواستم حاضر نباشم و مزه غایبی را بچشم .
فردا که به مدرسه رفتم عجب روزی بود!
ناظم گفت:«مملی! کجا بودی؟ به خدا دلم نمی آمد زنگ مدرسه را بزنم.»
مدیر گفت: مملی جان! مریض که نبودی؟ تو که غایبی، انگار مدرسه غایب است!»
معلم گفت: «مملی! بی تو حوصله درس دادن نداشتم،حالا حاضری؟»
بچه ها دور و برم را گرفتند و هر کدام حرفی زدند:
مملی!دلمان برایت تنگ شد.
مملی! دیگر غایب نشوی!
مملی! بدخواه که نداری؟
خلاصه همین طور مهربانی و محبت و معرفت بود که از در و دیوار، به سرم می ریخت.
با خودم گفتم: «حالا که برای یک روز غیبت این همه مهربانی و صفا هست، اگر بیشتر غایب شوم، چه می شود؟»
یک دفعه حدود یک ماه غیب شدم و به مدرسه نرفتم.
بعد که دوباره به مدرسه پا گذاشتم، معلم گفت:«مملی! برو دفتر پرونده ات را درست کن!»
ناظم گفت:«مملی! خودت غایب بودی، ولی پرونده ات حاضر است!»
مدیر گفت:«مملی بگیر پرونده ات را و خداحافظ!»
جا خوردم . حالا بچه ها چه گفتند و چه شنیدم، بماند!
از آن روز سالها می گذرد و حالا روبه روی مدرسه یک بقالی باز کرده ام.و همه عمرم به یاد آن روز طلایی هستم که غایب شدم همان یک روز!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 89صفحه 9