
قصه های اَجی مَجّی
محمد کاظم مزینانی
اَجّی مَجّی تو کوچه
یه پیرزن می بینه
جارو تو دستش داره
خسته می شه ، می شینه
****
پیرِزنه جاروشو
می ذاره پای دیوار
چشماشو اون می بنده
نه خوابه و نه بیدار
با کشیدن گلنگدن سلاح به عقب ، یک فشنگ از داخل خشاب بر اثر فشار فنر های زیر خشاب به داخل لوله ی اسلحه می آید .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 299صفحه 26