
قصه های پیامبران (حضرت ادریس- قسمت اول)
باغت را بفروش
مجید ملامحمدی
هوا گرم بود . از پیراهن سبزه ها به خاطر گرمای آفتاب ، بُخار برمی خاست . درخت های باغ در آرامش بودند و پرنده ها ، در لابه لای برگ های پهنشان ، در خواب ، شاید خوابِ پرواز می دیدند . شاید هم خواب باران خنکی که بر سر و رویشان ببارد .
از دور ، سر و کله چند اسب سوار پیدا شد . از پایین کوهستان ، غبار زیادی به آسمان بلند شد . اسب ها مثل باد حرکت می کردند و به سمت باغ می آمدند .
در باغ زیبا و پر گل ، ، مرد و زنی همراه با فرزندانشان زندگی می کردند . مرد خانه از مومنان مهربان و خداپرست بود ، به فقیران کمک می کرد اما با پادشاه میانه خوبی نداشت . هیچ گاه به قصرش نمی رفت و هیچ وقت از میوه های شیرین و گندم های طلایی اش ، برای او نمی برد .
اسب ها داشتند نزدیک می شدند . همسر مرد خداپرست به طرف او دوید و هن وهن کنان گفت : « آن اسب ها . . . آن جا را نگاه کن . . . در پایین کوهستان ! »
مرد خداپرست که داشت سیب می چید جواب داد : « من آن ها را دیدم . حتما پادشاه و مآمورانش هستند . بالاخره گذرشان به باغ ما افتاد ! »
زن ترسید و گفت : « به خدای بزرگ پناه می برم . آن ها چه می خواهند ؟ ! »
مرد خداپرست سیب سرخی را بو کرد و گفت : « شاید آمده اند میوه های امسال ما را از ما بخرند ! نمی دانم . . . باید منتظر بمانیم . »
سواران از راه رسیدند و بی اجازه وارد باغ شدند . یکی از آن ها که جلوتر از بقیه حرکت می کرد پادشاه بود . او کلاهی فلزی و بزرگ بر سر داشت . اسبش سیاه و جوان بود . آن چند نفر هم هر کدام نیزه ای بزرگ در دست داشتند .
کیسه های پلاستیکی کوچک برای جمع آوری سر نخ های کوچک در صحنه ی جرم به پلیس کمک می کند .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 313صفحه 8