مجله کودک 356 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 356 صفحه 9

«تفتالی» سرش را جلو برد و گفت:«نه، او را بهتر است بکشیم، بعد هم از کارمان توبه کنیم.» همه گفتند:«وای... چه می­گویی!» یهودا به پنجره نگاه کرد. پدر از باغچه­ی حیاط داشت سبزی می­چید. یهودا گفت:«آرام حرف بزنید، اگر پدر بفهمد!» یوسف مادر نداشت. او و برادرش بنیامین در یکی از اتاق­های خانه­ی بزرگ کنار هم زندگی می­کردند. جای آن­ها در میان برادران خالی بود. برادرها آن قدر گفتند و گفتند تا تصمیم گرفتند یوسف را به یک جای دور ببرند و به چاه بیندازند. آن­ها دست­هایشان را بر هم گذاشتند و قسم خوردند. - قسم می­خوریم که یوسف را به جای دوری ببریم، بعد او را به چاه بیندازیم تا برای همیشه از ما،دور باشد! ساعتی بعد، آن­ها پیش پدر رفتند. هر کدام اصرار کردند که در سفر تازه شان یوسف هم همراهشان باشد. پدر قبول نکرد. آن ها التماس کردند. پدر گفت:«نه یوسف بچه است. و نمی­تواند!» یهودا گفت: «پدرجان،ما یوسف را دوست داریم. ما مواظبش خواهیم بود. بگذار با ما بیاید!» یعقوب آه کشید و گفت:«من نگران یوسف هستم. می­ترسم طعمه­ی گرگ بیابان شود.» یکی از پسرها بازوی خود را نشان داد و گفت:«اما پدر، ما خیلی قوی هستیم،مطمئن باش مواظبش خواهیم بود.» با اصرار زیاد آن­ها، پدر قبول کرد. صبح روز بعد، کاروان کوچک برادران آماده حرکت شد. اسب­ها و شترها راه افتادند. یعقوب لباس­های زیبایی به تن یوسف کرد. او را بوسید و برایش دعا خواند و گفت:«خدا به همراهت، مواظب خودت باش پسرم!» «لاوی» گفت:«خاطرت آسوده باشد پدر!» یعقوب با بغض زیاد گفت:«در امانت من خیانت نکنید. هرگاه یوسف گرسنه شد، به او غذا بدهید و نگذارید اذیت شود.» یعقوب به گریه افتاد. یوسف هم گریید. کاروان از خانه دور شد و دل یعقوب از غصه، تَرَک برداشت. لباس دوم این تیم در چند سال اخیر شورت آبی تیره و پیراهن زرد- آبی بود اما چندی است که این تیم در دیدارهای خارج از خانه از لباس یکدست آبی فیروزه­ای با راه راه آبی تیره استفاده می­کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 356صفحه 9