مجله کودک 507 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 507 صفحه 40

مرغ حنا و روباه روزی روزگاری در جنگلی سرسبز و زیبا مرغ حنائی قصهی ما روی درختی لانه داشت. مرغ حنائی دو تا جوجه داشت. خروس کاکلی، صبح زود از خواب بیدار میشد و با قوقولی کردن همه را بیدار میکرد. حیوانات جنگلی برای آماده کردن خوراکی هر کدام به سویی میرفتند، از جمله خروس کاکلی که برای غذای مرغ حنا و جوجهها دانه میآورد. جوجهها با یکدیگر شادیکنان بازی میکردند و خوشحال بودند از اینکه پدر و مادرشان مواظب آنها هستند. بهار آمده بود و درختان شکوفه کرده بودند و پرندگان در جنگل نغمهسرائی میکردند و از خدا به خاطر آن همه زیبایی تشکر میکردند. مرغ حنا صبح که از خواب بیدار شد، صبحانهی جوجهها را داد، سپس خود مشغول کارهای خانه شد. مرغ حنا، لباسها را شسته بود و میخواست توی حیاط لانهاش آنها را پهن کند. در این هنگام صدایی به گوشش رسید. فکر کرد شاید خروس کاکلی آمده، ولی نه صدای عجیبی بود. خیلی ترسیده بود. خوب حواسش را جمع کرد و دید روباهی از آن راه دور به لانهی او نزدیک میشود. فوراً به لانه بازگشت و جوجهها را پنهان کرد. بله بچهها، روباه آمد نزدیک لانه و مرغ حنائی را صدا زد. مرغ حنائی از همان بالای درخت که لانهاش بود جواب روباه را داد. روباه میخواست با چربزبانی مرغ حنائی را شکار کند و وقتی دید از این راه نمیتواند، به بالای درخت رفت و وارد لانهی خانم مرغ شد. او مرغ حنایی را در کیسهای قرار داد و از لانه بیرون آمد. خروس کاکلی وقتی آمد، جوجهها همهی ماجرا را برایش تعریف کردند. خروس کاکلی دنبال نقشهای بود تا مرغ حنائی را نجات دهد. از آن طرف روباه در راه خانهاش تصمیم گرفت کمی استراحت کند. پس کیسه را روی زمین گذاشت و به خواب رفت. مرغ حنائی نقشهای کشید، از کیسه بیرون آمد و چند تکه چوب و سنگ توی کیسه ریخت و در آن را بست. سپس به سرعت به طرف لانهاش حرکت کرد. روباه از خواب که بیدار شد، کیسه را روی دوشش قرار داد و به طرف خانه حرکت کرد. در راه احساس کرد که کیسه سنگین شده و فکر کرد شاید مرغ حنائی به خواب رفته است. خوشحال از این بود که توانسته غذائی خوشمزه داشته باشد و فوراً به خانه آمد. مادرش قابلمه را پر از آب کرده بود و آماده بود تا مرغ را در آن بیاندازد. ولی وقتی در کیسه را باز کردند و آن را در قابلمه ریختند، دیدند فقط سنگ و چوب است که داخل قابلمه ریخته میشود. به این ترتیب مرغ حنای قصهی ما با فکر صحیح توانست از دست دشمن نجات پیدا کند. اعظم شجری از کاشان نداریم!» مرد بافنده گفت: «چه میگویی؟ این فقط از سرِ شانس و تصادف بود. اگر من مارِ سیاه را نمیدیدم و او به ما کمک نمیکرد...» زن اجازه نداد شوهرش حرف خود را تمام کند و دوباره شروع به خنده و هورا کشیدن کرد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 507صفحه 40