فصل ششم: عطوفت و مهربانی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : رجایی، غلامعلی

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

فصل ششم: عطوفت و مهربانی

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

فصل ششم: عطوفت و مهربانی

 

 

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 179


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 180

من پیش شما می مانم 

‏مادرم می گفت من شکم اول یک پسر به نام محمد حامله بودم. آن موقع پدرت‏‎ ‎‏تفنگچی آقا مصطفی (پدر امام) بود. محمد می میرد و پستان مادرم پر از شیر می ماند،‏‎ ‎‏از طرفی امام با یک بچه دیگر شیر به شیر بودند. یک روز پدرم می رود توی حیاط آقا،‏‎ ‎‏خواهر آقا مصطفی (عمه امام) به پدرم می گوید: «آقا شنیده ایم بچه تان مرده اگر‏‎ ‎‏ «روح الله» را «خاور» شیر بدهد، خیلی ثواب برده و جان این بچه را نجات داده و چون‏‎ ‎‏آنها شیر به شیر هستند، خیلی خوب می شود». پدرم می گوید: از زنم اجازه بگیرم‏‎ ‎‏می آید به خانه و می گوید: «خاور، خواهر آقا می گوید اگر سینه ات را خشک نکنی و‏‎ ‎‏رضایت بدهی که «روح الله» را شیر بدهی خیلی ثواب می بری». مادرم می خندد و‏‎ ‎‏می گوید: آره، در این صورت سینه ام دیگر آتش جهنم نمی بیند. بعد پدرم سریع می آید و‏‎ ‎‏قصه را به عمه امام می گوید. آنها هم فورا گهواره آقا روح الله را می آورند منزل ما. وقتی‏‎ ‎‏آقا روح الله را آوردند، مادرم بلند شد و رفت سینه اش را آب کشید و حمد و قل هو الله‏‎ ‎‏ خواند و بر صورت او بوسه زد و سینه اش را در دهان او گذاشت. پدر آقا روح الله به‏‎ ‎‏مادرم گفت که من از شما می خواهم مادامی که فرزند مرا شیر می دهی لقمه کسی را‏‎ ‎‏نخوری و خودشان روزانه چند وعده غذا و خوراکی می فرستادند تا مادرم از آن غذاهای‏‎ ‎‏فرستاده شده بخورد. آقا روح الله تا دو سال شیر خورد. بعد از دو سال که او را از شیر‏‎ ‎‏گرفتند و بردند به خانه خودشان، ولی باز هم می آمد پیش مادرم. مادرم می خندید و پدرم‏‎ ‎‏می گفت: «روح الله جان، تو که شیر نمی خوری چرا به خانه نمی روی؟» او می گفت:‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 181

‏ «من پیش شما می مانم». ‏‎[1]‎

پیرمرد باغبان

‏یادم هست من کوچک بودم، روزی پیرمردی برای باغچۀ منزل ما خاک آورد. ما سر‏‎ ‎‏سفره بودیم که او آمد. امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است. غذای ما زیاد نبود.‏‎ ‎‏بعد بشقابی از توی سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب‏‎ ‎‏ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشقی از غذای خود را در این بشقاب‏‎ ‎‏بریزید تا به اندازه غذای یک نفر بشود.» ‏

‏ما که آن روز غذای اضافی نداشتیم، به این ترتیب غذای آن پیرمرد را آماده کردیم‏‎ ‎‏در عالم بچگی آنقدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت. ‏‎[2]‎

هروقت امام از او یاد می کند

‏مرحوم حاج آقا مصطفی در رابطه با علاقه امام به فرزندانش می گفت: «امام بچه ای‏‎ ‎‏ داشت که فلج بود و چند سالی زنده بود و بعد وفات کرد. با اینکه آن بچه فلج بود و زود‏‎ ‎‏هم از دنیا رفت معذلک هر وقت امام از او یاد می کند خیلی متأثر و ناراحت می شود. ‏‎[3]‎

برو ببین مصطفی کجاست؟

‏امام به حاج آقا مصطفی خیلی علاقه داشتند. منزل آقا مصطفی نزدیک مسجد‏‎ ‎‏ترکها در نجف بود. اگر یک روز ایشان دیر می کرد یا نمی آمد، امام می گفتند: «شیخ‏‎ ‎‏غلامرضا برو ببین مصطفی کجاست.» ‏‎[4]‎

بیست دقیقه اشک می ریختند

‏پس از ماجرای پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم. حدود 35 دقیقه خدمت‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 182

‏ایشان صحبت کردم. حادثه پانزده خرداد را برای امام توضیح دادم. و امام حدود بیست‏‎ ‎‏دقیقه اشک می ریختند. ‏‎[5]‎

علاقه امام به فرزندان

‏علاقه امام به فرزندانشان بالاخص شهید حاج آقا مصطفی به قدری بود که روزی‏‎ ‎‏یکی از روحانیون در منزل امام مهمان بود و چون هوا گرم و تابستان بود، مهمان را به‏‎ ‎‏پشت بام برده بودند. در همین حال حاج آقا مصطفی به لبۀ بام رفته بود تا با آشپز‏‎ ‎‏صحبت کند. امام از این که ایشان آنطور تا لب بام آمده بود ابراز نگرانی کردند. ‏‎[6]‎

اظهار لطف کردند

‏یک روز در مسجد بودیم که خبر آوردند آیت الله بروجردی مرحوم شده است. همین‏‎ ‎‏که این خبر پخش شد، شاه طی تلگرافی به آیت الله حکیم در نجف تسلیت گفت. تمام‏‎ ‎‏جمعیت در مسجد یک جا اعتراض کردند که آیت الله حکیم چرا؟ و روضه به هم خورد.‏‎ ‎‏من دو روز راجع به این قضیه کاوش و پرس و جو کردم و به این نتیجه رسیدم که از نه‏‎ ‎‏نفر علمای بزرگ شیعه، اعلم از همه آیت الله العظمی امام خمینی است. در صورتی که‏‎ ‎‏تا آن روز هرگز آیت الله خمینی را ندیده بودم. اما عکس چهل سالگی ایشان را دیده‏‎ ‎‏بودم. بنابراین به منزل ایشان در قم مشرف شدم تا رساله ایشان را بگیرم. ‏

‏روز جالبی بود در راه به یک سرپاسبان برخورد کردم که ایشان هم خدمت امام‏‎ ‎‏می رفت. فکر می کنم ایشان مأمور بود که به منزل امام برود. وقتی خدمت امام رسیدم‏‎ ‎‏کتابی بمن داده و به من اظهار لطف و مهربانی کردند با اینکه مرا نمی شناختند. موقع‏‎ ‎‏برگشتن رنگ و روی پاسبان تغییر کرد. علت را از او سؤال کردم گفت: چیزی در امام‏‎ ‎‏هست که مرا گرفته است. مدتها بعد متوجه شدم که این سرپاسبان از خدمت خود‏‎ ‎‏استعفا داد. و من هم آن روز دچار این حالت شدم. دیدار با امام مرا بیدار کرد. ‏‎[7]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 183

اگر می خواهید نماز بخوانید

‏بعد از فوت آقای بروجردی بود که در خدمت امام به تهران رفتیم. حدود یک‏‎ ‎‏ساعتی به ظهر مانده بود که به منزل آقای لواسانی، که در امام زاده یحیی بود، رسیدیم.‏‎ ‎‏تشریف نداشتند؛ رفته بودند مسجد. خدمت امام نشسته بودم که از اندرونی آقای‏‎ ‎‏لواسانی، دو تا لیوان فالودۀ گرمک آوردند. من در مقابل آن همه عظمت و ابهت امام‏‎ ‎‏خیلی منظم نشسته بودم، که آقا فرمودند: «اگر ناراحتید پا شوید بروید بخوابید». اتاقی‏‎ ‎‏بود، رفتم آنجا استراحت کردم، اول ظهر، مؤذن که اذان می گفت، امام، در را زدند و‏‎ ‎‏فرمودند: «آقای صانعی، اول ظهر است اگر می خواهید نماز بخوانید»، پا شدم آمدم‏‎ ‎‏وضو گرفتم و پشت سر امام به نماز ایستادم. ‏

‏آقای لواسانی وارد شد و ناهار آوردند. وقتی که ناهار را آوردند، من در خوردن غذا‏‎ ‎‏در مقابل امام امت خجالت می کشیدم. ایشان متوجه شدند. امام برخوردهایشان خیلی‏‎ ‎‏برخوردهای عاطفی و آقایی بود و همۀ جهات را توجه می کردند. سر سفره مقداری‏‎ ‎‏ماست آب گرفته شده بود که از لواسانات آورده بودند. امام برای این که مقداری از‏‎ ‎‏خجلت زدگی مرا کم کنند، فرمودند: «این ماستها، ماستهای لواسانات و آب گرفته شده‏‎ ‎‏است، بخورید». آقای لواسانی اضافه کردند که به هر حال بخورید، ضرری به ما‏‎ ‎‏نمی خورد. این جملۀ امام و آن جملۀ آقای لواسانی، یک مقدار آن حالت خجلت زدگی‏‎ ‎‏مرا کم کرد. ‏‎[8]‎

قدری بیشتر پیش ما بمان

‏آشنایی من با امام هنگامی آغاز شد که برای ادامۀ تحصیل به اراک رفتم. ما با هم به‏‎ ‎‏درس مرحوم آیت الله حائری می رفتیم و فقه و اصول را با ایشان و آقای فرید گلپایگانی‏‎ ‎‏و آقا سید محمد داماد مباحثه می کردیم. مرحوم آیت الله حائری، جلسه ای خصوصی‏‎ ‎‏داشتند که در آن جلسه هم، ما چهار نفر شرکت می کردیم. در درس معقول مرحوم‏‎ ‎‏شاه آبادی هم شرکت می کردیم. بعد از انقلاب اسلامی که موفق شدم چندبار به‏‎ ‎‏خدمت ایشان برسم، خیلی به من اظهار لطف کردند و به مأموران حفاظت بیت گفته‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 184

‏بودند: آقای نخعی هر وقت آمد، هیچ گونه مزاحمتی برایش به وجود نیاورید. در گذشته‏‎ ‎‏ خیلی با هم انس داشتیم. وقتی که می رفتم خدمتشان، تا می خواستم از جا برخیزم،‏‎ ‎‏می فرمودند: قدری دیگر پیش ما بمان!‏‎[9]‎

این را ببرید برای مهمانها

‏روز نهم ربیع الاول بود، بعد از اینکه ما از مسجد برگشتیم دنبال امام آمدیم تا‏‎ ‎‏ایشان وارد اندرونی شدند و ما هم با یکی دوتا از رفقا قبلاً برنامه گذاشته بودیم که منزل‏‎ ‎‏حاج شیخ نصرالله خلخالی برویم و از او دیدن کنیم وقتی که امام به داخل تشریف‏‎ ‎‏بردند ما با هم گفتیم که خوب حالا چرا راه را دور کنیم و منزل حاج شیخ نصرالله‏‎ ‎‏برویم، می رویم مزاحم امام می شویم و رفتیم با آقای قرهی داخل بیرونی و ایشان هم به‏‎ ‎‏امام اطلاع داد که فلانی و فلانی اینجا هستند. تا سفره را پهن کردند و غذا آوردند امام‏‎ ‎‏مقداری از آن ماست اختصاصی خودشان را توی ظرفی ریخته و فرموده بودند که این را‏‎ ‎‏ببرید برای مهمانها. و این نشانگر نهایت لطف و محبت ایشان بود که با همان مقدار‏‎ ‎‏ماست، آن اظهار لطف و محبت شان را نسبت به ما ابراز کردند و این برای ما بسیار‏‎ ‎‏جای خوشحالی بود. ‏‎[10]‎

امشب ختم امن یجیب بگیرید

‏حدود چند سال، معمولاً بعد از درس، از مسجد سلماسی، در خدمت امام تا در‏‎ ‎‏منزلشان می رفتم و سؤالاتم را می پرسیدم و ایشان جواب می دادند. یک روز نشد که‏‎ ‎‏برخوردشان گویای این باشد که الان حاضر به جواب دادن نیستند. این هم کار یک روز‏‎ ‎‏و دو روز نبود، تقریباً غالب روزها من به دنبال ایشان حرکت می کردم، چه آن روزهای‏‎ ‎‏اولی که در درسشان شرکت می کردم و چه روزهای آخر. برای یک بار هم نشد که ایشان‏‎ ‎‏قیافه شان را جوری کنند که گویای این باشد که خوششان نمی آید من دنبال سرشان بروم‏‎ ‎‏و مطلب بپرسم. ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 185

‏روزی که امام از زندان برگشته بودند در آن زمان امام شخصیت و مرجعیت ظاهری‏‎ ‎‏زیادی پیدا کرده بودند بعد از درس، به خاطر این که جمعیت زیادی برای دست بوسی‏‎ ‎‏ایشان می آمدند و ایشان هم با تاکسی می آمدند مسجد اعظم و می رفتند، رفتم منزلشان‏‎ ‎‏و مطلبم را مطرح کردم و امام فرمودند: «بنویس». من سؤالم را نوشتم و دادم خدمت‏‎ ‎‏آقا. امام باز جواب ندادند. از باب پرتوقعی من و آن برخوردهای چندین سالۀ امام، من‏‎ ‎‏وقتی بیرون آمدم یک مقدار ناراحت بودم امام هم احساس کردند من ناراحتم. اخوی‏‎ ‎‏رسیدند و گفتند: «چرا ناراحتی؟». گفتم: «رفتم مطلبی را از آقا پرسیدم، ولی به من‏‎ ‎‏جواب ندادند». اخوی خیلی به من تند شد، گفت: «دخترشان مریض است، ایشان‏‎ ‎‏ناراحت هستند» و به من دستور فرموده اند امشب ختم «امن یجیب» بگیریم و آیت الله‏‎ ‎‏قاضی را هم بگویم بیاید. تو توقع داری در این شرایط، امام مثل همیشه به تو پاسخ‏‎ ‎‏بگوید؟‏

‏فردای آن روز که امام به درس تشریف آوردند. کل مطلب مرا در درس، که حدود‏‎ ‎‏هزار نفر شرکت می کردند، مطرح فرمودند و بعد هم به آن جواب دادند. ضمناً، به‏‎ ‎‏ناراحتی من و عدم پاسخگویی خودشان در روز گذشته به طور ضمنی اشاره‏‎ ‎‏فرمودند. ‏‎[11]‎

می خواهم به حرم مشرف شوم

‏بعد از امتناع کویت از پذیرش امام، ایشان به بغداد بازگشتند. غروب آن روز که‏‎ ‎‏شب جمعه ای بود، امام گفتند: «من می خواهم به حرم مشرف شوم». دوستان هم گفتند:‏‎ ‎‏ «ما با شما می آییم». بعداً که امام دیدند همۀ ما داریم می رویم، نگاهی به من کردند و‏‎ ‎‏گفتند: «شما اینجا بمانید» و نگاهی به آن ساکی که مدارک و اثاث شخصی ایشان در‏‎ ‎‏آن بود، انداختند. من متوجه شدم و لذا در منزل ماندم. بعداً برادران تعریف کردند که‏‎ ‎‏عربها امام را شناختند و در حرم کاظمین«ع» صحنه عظیمی به وجود آمده و همه‏‎ ‎‏گرداگرد وجود حضرتش جمع شده بودند. من که در هتل مانده بودم، اتاقها را قفل‏‎ ‎‏کردم و کلید را با خود برداشتم و روی یکی از صندلیها که دم در اتاق بود استراحت‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 186

‏کردم، و چون خیلی خسته بودم خوابم گرفته بود. ‏

‏امام پس از اینکه به هتل برگشتند، وقتی دیده بودند، من خواب رفته ام به همراهان‏‎ ‎‏اجازه نمی دادند که مرا بیدار کنند، ولی در هر صورت پس از مدّتی، صدایی شنیده شد‏‎ ‎‏و من از خواب بیدار شدم، ناگهان دیدم امام کنار من ایستاده اند. فوراً بلند شدم و در‏‎ ‎‏را باز کردم و با امام وارد شدیم. ایشان اول عبایشان را پهن کردند و نماز خواندند،‏‎ ‎‏عرض کردیم: «شام چه میل دارید» ؟ فرمودند: «یک پیاله ماست با مقداری نان خشک».‏‎ ‎‏آقا شام مختصری خوردند، سپس شروع کردند به خواندن قرآن. ‏‎[12]‎

حاضر نیستم حتی برای یک نفر مزاحمت داشته باشم

‏وقتی امام به نجف اشرف وارد شدند به تقاضای طلاب برای اقامه نماز جماعت به‏‎ ‎‏مدرسه مرحوم آقای بروجردی تشریف می آوردند. با ورود امام شور و شوق عجیبی بین‏‎ ‎‏طلاب ایجاد شده بود. به گونه ای که قرآنی را که شاه به آن مدرسه اهداء کرده بود از‏‎ ‎‏کتابخانه مدرسه درآورده و به کنسولگری کربلا برگردانیدند. با وجود اینکه طلبه ها‏‎ ‎‏خوشحال بودند، کسی از اهل حل و عقد خدمت امام عرض کرده بود که نماز جماعت‏‎ ‎‏شما در مدرسه برای بعضی طلبه ها زحمت است. ایشان مثل اینکه منتظر چنین‏‎ ‎‏صحبتی باشند به نماز تشریف نیاوردند. طلبه ها خیال می کردند چون ماه رمضان است‏‎ ‎‏امام حال آمدن را ندارند ولی ماه رمضان هم تمام شد و ایشان تشریف نیاوردند. مطلب‏‎ ‎‏را تحقیق کردند. بالاخره طلاب متعهد شدند که جانماز را طوری و جایی بیندازند که‏‎ ‎‏مقابل حجره طلبه ای که بخواهد در آن وقت به حجره اش برود نباشد آقا به طلبه ها فرموده‏‎ ‎‏بودند: «من عادت به اینکه نماز جماعت بروم ندارم، قم هم که بودم در منزل نماز‏‎ ‎‏جماعت می خواندم و حاضر نیستم حتی برای یک نفر مزاحمت داشته باشم.» ‏‎[13]‎

بگذارید نهارش را بخورد

‏آقا خیلی مهربان بودند. یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختر‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 187

‏بچه ای داشت که آنجا بود علی به زور گفت: باید او را ببریم پهلوی امام. هنگامی او را‏‎ ‎‏پیش امام بردیم وقت ناهار بود. آقا به علی گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم. ‏

‏او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که‏‎ ‎‏مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد. ‏

‏بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم. امام پانصد تومان به بچه‏‎ ‎‏هدیه دادند این قدر با بچه ها الفت داشتند و مهربان بودند. آقا تنها با علی این طور‏‎ ‎‏ نبودند بلکه همۀ بچه ها را دوست داشتند. ‏‎[14]‎

عطوفت با کودکان

‏من در کربلا، مشرف شده بودم که امام تشریف آوردند. کربلا هفت زیارت‏‎ ‎‏مخصوصه دارد. نجف سه زیارت مخصوصه دارد. علاوه بر شبهای جمعه ایشان هفت‏‎ ‎‏زیارت را مقید بودند مشرف بشوند کربلا، ولی شبهای جمعه نمی رسیدند تشریف‏‎ ‎‏بیاورند. ‏

‏امام در حرم متعبد بودند، مثل سایر متعبدین دعا و نماز بخوانند. سایر آقایان‏‎ ‎‏علما این جور نبودند، حرمشان ده دقیقه و فوقش یک ربع ساعت طول می کشید و‏‎ ‎‏دعاها را هم از حفظ می خواندند و یکی دو رکعت نماز می خواندند و می رفتند؛ اما امام‏‎ ‎‏مثل سایر مردم می نشستند و مفاتیح می خواندند. من دیدم که در بالای سر امام‏‎ ‎‏حسین«ع» نشستند و مشغول نماز شدند. رسم مردم بغداد این است که می آیند و‏‎ ‎‏شیرینی یا شکلاتی یا خرمایی، از این چیزها، تقسیم می کنند. ‏

‏امام آنجا نشسته بودند. بنده در نزدیکی ایشان نشسته بودم. بنده زاده هم با من بود‏‎ ‎‏که خیلی کوچک بود. آقایی شیرینی آورد و جلوی من و امام و دیگران گذاشت. امام‏‎ ‎‏شیرینی را برداشت و با کمال مهربانی داد به بنده زاده، زیرا به او شیرینی نداده بودند و‏‎ ‎‏ایشان در چنین جایی به این مسأله توجه فرمودند. در همین جا مطلب دیگری نظرم را‏‎ ‎‏جلب کرد، یکی از ایرانیانی که آمده بود برای زیارت، مهری را که خریده و داخل‏‎ ‎‏جیبش بود، درآورد و به امام داد که امام روی آن نماز بخوانند، تا تبرک شود. امام هم با ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 188

‏کمال خضوع پا شدند و دو رکعت نماز خواندند و مهر را به ایرانی برگرداندند. من از‏‎ ‎‏این منظره بسیار لذت بردم. این منظره، هم عقیده مردم را به امام، به عنوان یک فردی که‏‎ ‎‏دارای قداست است، می رساند و هم اعتقاد ایشان را به این مسایل. چون تصور انسان‏‎ ‎‏این است که امام چون مرد مبارزه هستند، باید اینجور چیزها را مثلاً خرافات بدانند،‏‎ ‎‏ولی معلوم شد که خیر، به روایاتی که در این زمینه هست کاملاً توجه دارند و عمل‏‎ ‎‏می کنند. ‏‎[15]‎

نگاهشان پر محبت بود

‏وجود امام دنیایی از عاطفه بود. نگاه ایشان آنقدر پرمحبت بود و اینقدر تسلی ‏‎ ‎‏دهنده بود که هر وقت ناراحتی یا گرفتاری پیدا می کردیم بی اختیار خدمت ایشان‏‎ ‎‏می رفتیم. جواب سلام ما را که می دادند واقعاً می توانم بگویم همه ناراحتی هایمان از‏‎ ‎‏یادمان می رفت. ‏‎[16]‎

امام شدیداً عاطفی هستند

‏امام شدیداً عاطفی هستند. مثلاً وقتی نجف بودند و گاهی خواهرهایم می آمدند‏‎ ‎‏آنجا، و بعد می خواستند بروند طوری بود که من هیچ وقت موقع خداحافظی قدرت‏‎ ‎‏ایستادن توی حیاط و دیدن خداحافظی آنها را با امام نداشتم، می گذاشتم و می رفتم.‏‎ ‎‏مرحوم برادرم هم همین را می گفتند که من آن لحظه خداحافظی را نمی توانم ببینم. چون‏‎ ‎‏امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفی برخورد می کنند که انسان تحمّل دیدن آن را ندارد.‏‎ ‎‏اما یک ذره شما فکر کنید این مسایل روی تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایی که‏‎ ‎‏می خواهند بکنند اثر دارد، ندارد. ‏‎[17]‎

اگر کسی بیمار بشود

‏امام علاقه عجیبی به همسر و فرزندان و نوه ها و حتی وابستگان خود دارند. حتی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 189

‏اگر یکی از اعضای دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسی می کنند. سفارش می کنند‏‎ ‎‏به مداوا و پزشک، و مرتب از وضع او جستجو می کنند، و امر به رفتن به بیمارستان. ‏

‏یک روز حاج احمد آقا برای خواندن پیام امام به جایی رفته و امام صحبت ایشان‏‎ ‎‏را از رادیو می شنیدند. ایشان قبل از پیام گفت که امروز حالم مساعد نبود. آقا فوراً‏‎ ‎‏سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟‏‎[18]‎

خودکار در چشمتان نرود

‏امام تا این حد مواظب بودند که اگر ما مشغول نوشتن چیزی بودیم به ما می گفتند،‏‎ ‎‏مواظب باشید خودکار در چشمتان نرود. می گفتیم خودکار چه ربطی به چشممان دارد؟‏‎ ‎‏می گفتند ممکن است یک وقت بچه روی شما بیفتد و خودکار در چشمتان برود. ‏‎[19]‎

آقا خیلی سراغت را می گرفت

‏وقتی که آیت الله خاتمی پدر همسرم فوت کردند من برای شرکت در مراسم‏‎ ‎‏سوگواری ایشان به یزد رفتم، مادرم دایماً می گفتند که امام خیلی سراغت را می گیرد‏‎ ‎‏ایشان از دوری من ابراز ناراحتی کرده بودند و دلشان می خواست مرا ببینند و به من‏‎ ‎‏تسلیتی بگویند تا روحم آرام شود. وقتی به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام‏‎ ‎‏دادند که زهرا فوراً بیاید می خواهم ببینمش و این برای من خیلی جالب بود که امام با‏‎ ‎‏ وجود این همه مشکلات باز به فکر خانواده شان بودند و می خواستند از نوه شان‏‎ ‎‏دلجویی کنند. امام هیچگاه بی تفاوت از کنار مسأله ای نمی گذشتند. ‏‎[20]‎

حال فلانی چطور است؟

‏وقتی امام در بیمارستان بستری بودند، خواهرم مریض بود. ایشان در آن حال اغما‏‎ ‎‏و بیهوشی هر وقت چشمشان به یکی از ما می افتاد سراغ او را می گرفتند. یعنی وقتی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 190

‏چشم باز می کردند فقط می پرسیدند: «فلان کس چطور است، حالش خوبه؟» همین‏‎ ‎‏ نمونه کافی است تا بفهمیم امام تا چه حد به مسایل عاطفی اهمیت می دادند. ‏‎[21]‎

شما چگونه اید؟

‏وقتی امام روی تخت بیمارستان بودند در آن حالت دردآور، بیماری، هرگز به خاطر‏‎ ‎‏آن عظمت اخلاقی که داشتند حتی آخ نمی گفتند. در یک چنین شرایطی وقتی یاران‏‎ ‎‏امام به دیدارشان می آمدند و از ایشان سؤال می کردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام‏‎ ‎‏برای تسلی خاطر آنها می فرمودند: «حال من خوب است اما حال شما چگونه است‏‎ ‎‏شما بیمار بوده اید، شما چگونه اید؟» ‏‎[22]‎

مگر صندلی نیست که بنشینید؟

‏امام در روزهایی که حالشان هیچ خوب نبود و ما به زیارتشان در بیمارستان‏‎ ‎‏می رفتیم همین که ما را کنار تخت شان می دیدند با محبت می فرمودند مگر صندلی‏‎ ‎‏نیست که بنشینید، می گفتیم آقا ما راحت هستیم می فرمودند نه، خسته می شوید. ‏‎[23]‎

من بچه ها را دوست دارم

‏اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمی رفتیم، وقتی می آمدیم، می گفتند: «کجاها‏‎ ‎‏بودید شما؟ اصلاً مرا می شناسید؟ یعنی این طور مراقب اوضاع بودند. اینقدر متوجه‏‎ ‎‏بودند. ‏

‏من بچه خودم را، فاطمه را، بعضی اوقات می بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا تو‏‎ ‎‏حیاط قدم می زنند. تا سلام کردم گفتند: «بچه ات کو؟» گفتم: «نیاورده ام، اذیت‏‎ ‎‏می کند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه‏‎ ‎‏می خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی». اینقدر روحشان ظریف بود. می گفتم: «آقا،‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 191

‏شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟» ‏‎ ‎‏می گفتند: «نه، من به حسینیه که می روم، اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها.‏‎ ‎‏اینقدر من دوست دارم بچه ها را. بعضی وقتها که صحبت می کنم، می بینم بچه ای گریه‏‎ ‎‏می کند یا بچه ای دارد دست تکان می دهد یا اشاره به من می کند. حواسم می رود تو‏‎ ‎‏بچه ها. ‏‎[24]‎

به بچّه کاری نداشته باشید

‏روزی با پسرم حامد که چهارساله بود نزد امام رفتیم. امام در اتاقی نشسته بودند و‏‎ ‎‏یک گونی بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت. امام یکی‏‎ ‎‏یکی نامه ها را بیرون می آوردند و می خواندند. آنهایی را که لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو‏‎ ‎‏می گذاشتند تا بعداً به آن بپردازند و بقیه را کنار می گذاشتند. ‏

‏سلام کرده، نشستیم. امام با حامد شروع به صحبت کردند. مثلاً پرسیدند اسم‏‎ ‎‏پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را می دانستند. پس از لحظاتی حامد با امام شروع به‏‎ ‎‏بازی کرد، برای اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را‏‎ ‎‏هم ببرم. آقا گفتند: «به بچه کاری نداشته باشید، شما اگر کاری دارید بفرمایید.» که‏‎ ‎‏بنده مرخص شدم. بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند. برگشتم که‏‎ ‎‏او را ببرم دیدم سرش را روی زانوی امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام‏‎ ‎‏صحبت می کند و می گوید این کاغذ را درست بگذار، درست بچین و از این حرفها. و‏‎ ‎‏امام هم می خندیدند. گفتم حامد بیا برویم. قبول نکرد. به آقا گفتم: «اجازه می دهید‏‎ ‎‏ ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیست شما بروید!» ‏‎[25]‎

دریافتند علی مریض است

‏امام بغایت عاطفی بودند. برای مثال ایشان با علی فرزند حاج احمد آقا بسیار‏‎ ‎‏انس داشتند و شاید ساعتها با او مشغول بازی می شدند. یادم هست به اتفاق برخی از‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 192

‏دوستان برای زیارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بودیم و علی نیز با ما‏‎ ‎‏همراه بود. امام که با کسی تلفنی صحبت نمی کردند پس از تماسی که با تهران گرفته‏‎ ‎‏ شده بود خواستند با علی صحبت کنند وقتی با ایشان صحبت کردند با استعداد‏‎ ‎‏خارق العاده ای که دارند فوراً دریافتند که ایشان مریض هستند و سفارش به حفاظت از‏‎ ‎‏وی کردند. ‏‎[26]‎

این عکس را به تو امانت می دهم

‏آقا یک زحمتی هم برای یکی از نوه هایشان کشیدند. یکی از دخترهای من دوازده‏‎ ‎‏سال بچه دار نشد، وقتی که بچه دار شد ولی بچه او را ندید و من خیلی ناراحتم. به‏‎ ‎‏اندازه ای علاقه به این بچه داشتند که عکس این بچه را بالای سر جایی که می خوابیدند‏‎ ‎‏ گذاشته بودند. یک روز فرستادم گفتم که یک عده مهمان هستند می خواهند عکس بچه‏‎ ‎‏را ببینند و آقا گفتند که من این عکس را امانت به تو می دهم این را ببرید نشان دهید و‏‎ ‎‏بعد برگردانید برای من. خودشان این عکس را در یک قابی که مقوایی است گذاشته‏‎ ‎‏بودند. ‏‎[27]‎

صدای زنگ را شنیدی؟

‏من مدتها، پیش آقا می خوابیدم. مواقعی که مادرم سفر بود. ایشان می گفتند تو‏‎ ‎‏ نمی خواهد پیش من بخوابی، چون تو خوابت خیلی سبک است و این برای من اشکال‏‎ ‎‏دارد. حتی ساعتی را که برای بیدار شدنشان بود دیدم لای یک چیزی پیچیدند بردند دو‏‎ ‎‏اتاق آن طرفتر که وقتی زنگ می زند من بیدار نشوم. ‏

‏نیمه شب من بیدار بودم اما به روی خودم نیاوردم که بیدار شده ام. چون ایشان‏‎ ‎‏می خواستند نماز شب بخوانند. فردا صبح آقا برای اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به‏‎ ‎‏من گفتند: «تو صدای زنگ را شنیدی؟» من چون می خواستم نه راست بگویم نه دروغ.‏‎ ‎‏گفتم: «مگر توی اتاق شما ساعت بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 193

‏من دارم زرنگی می کنم، گفتند: «جواب مرا بده از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار‏‎ ‎‏بودم بگویم بله. گفتم: «من احتمالاً بیدار بودم.» برای اینکه واقعاً  صدای ساعت خیلی‏‎ ‎‏دور و خیلی ضعیف بود. آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای‏‎ ‎‏اینکه من همه اش ناراحت این هستم که تو بیدار می شوی.» گفتم: من مخصوصاً‏‎ ‎‏می خواهم کسی پیش شما بخوابد. (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به‏‎ ‎‏تهران آمده بودند) مایلیم کسی پیش شما بخوابد که اگر ناراحتی پیدا کردید بیدار‏‎ ‎‏شود.» گفتند: «نه. برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزی که گذشت‏‎ ‎‏گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد. چون پتو را از روی خود می اندازد و من‏‎ ‎‏ناچار می شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!» ‏‎[28]‎‏ ‏

شیخ مسیّب خودمان؟

‏امام گاهی نسبت به افرادی که به نظر دیگران نمی آمدند، نظری ویژه و محبت آمیز‏‎ ‎‏داشتند. از جمله مرحوم شیخ مسیّب که از علاقه مندان امام در نجف اشرف بود و مدت‏‎ ‎‏کمی قبل از رحلت امام در اثر بیماری سرطان فوت کرد. امام فوق آنچه در مورد مثل‏‎ ‎‏ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهای حیات وی نسبت به او اظهار علاقه‏‎ ‎‏ می فرمودند تا جایی که یک بار در محضرشان نامی از ایشان مطرح شد امام در مقام‏‎ ‎‏سؤال فرمودند «شیخ مسیب خودمان؟» ‏‎[29]‎

چرا با ما قهر کرده اند؟

‏روزی یکی از دوستان که در اثر برخورد ناخوشایند فردی تازه وارد در مسیر ناراحت‏‎ ‎‏شده و برگشته بود، امام در اولین لحظاتی که مشرف شدیم سراغ ایشان را گرفتند که‏‎ ‎‎ ‎‏موضوع به عرض رسید. بلافاصله با تبسمی تأثرآمیز و محبت انگیز فرمودند: «اگر کسی‏‎ ‎‏ایشان را ناراحت کرده چرا با ما قهر کرده اند؟» او هم با اطلاع از اظهار محبت امام،‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 194

‏متأثر و طبق روال به کار خود ادامه دادند. ‏‎[30]‎

بهشتی مظلوم زیست

‏حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنی است، با اینکه چون‏‎ ‎‏کوه صبور هستند و صبر می کنند، ولی سراپا عاطفه اند. مثلاً وقتی مرحوم دکتر بهشتی‏‎ ‎‏شهید شدند، ما جرأت نمی کردیم به ایشان بگوییم. یکی از کارهای من در طول این‏‎ ‎‏سه سال بعد از انقلاب رساندن خبر شهادت دوستانشان است که باید به ایشان بدهم.‏‎ ‎‏امام از شهادت مرحوم رجائی و بهشتی شدیداً متأثر شدند، از صمیم قلب می گفتند:‏‎ ‎‏ «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد». ‏‎[31]‎

بچه های مردم را بگیرید

‏در حسینیه جماران بسیاری از اوقات به مردم اعلام می کنیم که پاسداران و مردم‏‎ ‎‏از فرستادن کودکان به قسمت جایگاه خودداری کنند، اما امام وقتی که احساسات‏‎ ‎‏مردم را می بینند. و بچه ها هم که بسیار دوست دارند دست امام به  سرشان کشیده شود،‏‎ ‎‏اشاره می فرمایند که بچه های مردم را بگیرند و به روی سر و شانه آنها دست‏‎ ‎‏ می کشند. ‏‎[32]‎

اکثراً به بچه ها نگاه می کنم

‏امام خیلی با عاطفه و مهربان بودند، خصوصاً نسبت به بچه ها خیلی علاقه مند‏‎ ‎‏بودند. با یک بچۀ کوچک مثل همان بچه رفتار می کردند. حتی می گفتند: «من وقتی در‏‎ ‎‏حسینیه می روم اکثراً به بچه ها نگاه می کنم.» گاهی اوقات که می دیدند بچه ها در اثر‏‎ ‎‏فشار جمعیت و گرما ناراحت می شوند، می گفتند: «من خیلی ناراحت می شوم که اینها‏‎ ‎‏را در این شرایط به حسینیه می آورند. اینها صدمه می خورند و اذیت می شوند.» امام،‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 195

‏بچه های شهدا را اگر نگویم از بچه های خودشان بیشتر می خواستند ولی در حدّ آنها‏‎ ‎‏دوست داشتند. ‏‎[33]‎

ملاطفت امام با فرزند شهید

‏یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند. اوایل جنگ بود‏‎ ‎‏و بین کسانی که می آمدند برای دیدار امام، زن جوانی بود که تازه شوهرش را از دست‏‎ ‎‏ داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود. دختر خیلی بی تاب بود و گریه می کرد، از‏‎ ‎‏صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکی بود و اشک در گونه هایش موج می زد.‏‎ ‎‏مادرش ناراحت بود و دلش می خواست که به یک نحوی این کودک را خدمت امام‏‎ ‎‏برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد. می گفت که من هیچ ناراحت‏‎ ‎‏ نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم اما‏‎ ‎‏چه کنم که این بچه آزارم می دهد و فکر می کنم که تنها راه این باشد که امام عنایتی‏‎ ‎‏بفرمایند. آن وقت برادر من دست بچه را گرفت رفتیم خدمت امام. آقا در حیاط قدم‏‎ ‎‏می زدند وقتی که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستی به سرش بکشند و ما او را‏‎ ‎‏پیش مادرش برگردانیم. اما وقتی که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روی‏‎ ‎‏ سنگهای کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به‏‎ ‎‏سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند. و مدتی با این بچه مشغول بودند و‏‎ ‎‏بعد وقتی که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش‏‎ ‎‏رساندیم. ‏‎[34]‎

می خواهم پیشانیتان را ببوسم

‏روزهایی که امام در مدرسه علوی تشریف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات‏‎ ‎‏ایشان می آمدند (مردها صبح و زنها بعداز ظهر می آمدند) ازدحام عجیبی می شد و‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 196

‏ معمولاً یک عده حالشان بهم می خورد که با آمبولانس به بیمارستان برده می شدند. یک‏‎ ‎‏بار که در محضر امام بودم ایشان در میان آن ازدحام و شلوغی عجیب چشمشان به یک‏‎ ‎‏پسربچه ده ساله افتاد که وضع جسمی اش در خطر بود. او هم گریه می کرد و هم فشار‏‎ ‎‏می آورد که خود را به جلو برساند. در همین گیرودار امام اشاره کردند که این بچه را‏‎ ‎‏بیاورند بالا. بچه را خدمت امام آوردند خیس عرق بود و از شوق گریه می کرد وقتی امام‏‎ ‎‏نسبت به او اظهار محبت کردند به امام عرض کرد می خواهم صورتتان را ببوسم امام‏‎ ‎‏ صورتشان را پایین آوردند و او گونه امام را بوسید بعد عرض کرد آنطرفتان را هم‏‎ ‎‏ می خواهم ببوسم، امام اجازه دادند. آخرالامر گفت پیشانیتان را هم می خواهم ببوسم.‏‎ ‎‏ امام باز متواضعانه خم شدند و او پیشانی مبارک امام را هم بوسید. ‏‎[35]‎

هر موقعی دلت می خواهد بیا

‏دختر بچه شش ساله ای برای امام نوشته بود که امام خیلی دوست دارم بیایم و شما‏‎ ‎‏را ببینم ولی اعضای دفتر نمی گذارند. آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالی دخترم‏‎ ‎‏ نامه ات را خواندم، مطالعه کردم، تو هر موقعی که دلت می خواهد می توانی بیایی‏‎ ‎‏اینجا.» ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا‏‎ ‎‏هر موقعی که این بچه دلش خواست بیاید اینجا. ‏‎[36]‎‏ ‏

بخوان جانم

‏وقتی هلی کوپتر به زمین نشست، افراد انتظامات یک دالان خاصی در نزدیکی‏‎ ‎‏تریبون درست کردند و امام همراه حاج احمد آقا و چند تن از روحانیون پشت تریبون‏‎ ‎‏قرار گرفتند. ‏

‏در ابتدای مراسم یک نوجوان با صدایی بسیار خوش و دلنشین چند آیه از قرآن‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 197

‏مجید همراه با ترجمه قرائت کرد. و هربار که می خواست ختم کند، امام می گفت:‏‎ ‎‏ «بخوان جانم.» ‏‎[37]‎

دختر خیلی خوب است

‏وقتی در زمستان 63 خداوند فرزند دختری به من عطا فرمود، نوزاد را که برای‏‎ ‎‏تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط کم سابقه ای اذن دخول دادند و فرمودند:‏‎ ‎‏ «بچه خودتان است؟» عرض کردم: «بله» و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل ‏‎ ‎‏کودک جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر است یا پسر؟» عرض کردم: «دختر است.» او‏‎ ‎‏را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانی او را بوسیدند و در این‏‎ ‎‏حال فرمودند: «دختر خیلی خوب است. دختر خیلی خوب است.» و در گوش او دعا‏‎ ‎‏خواندند. بعد از اسم او سؤال کردند. عرض کردم: «گذاشته ایم حضرتعالی انتخاب‏‎ ‎‏بفرمایید.» امام بدون تأمل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلی خوب است.» ‏‎[38]‎

درد تو از چیست؟

‏امام وقتی فردی را در محضر خود می دیدند که بر چهره اش کوچکترین خراش و‏‎ ‎‏زخمی نشسته و یا بر پیکرش آثار درد و تألمی پیداست، محال بود که از او نپرسند‏‎ ‎‏ مصیبت و درد تو چیست؟ و محال بود که به او سفارش نکنند که به وضع و سلامت‏‎ ‎‏خودتان بیشتر برسید. ‏‎[39]‎

قم شهر من است

‏آن روزی که مردم قم آمده بودند به حسینیه جماران به دیدار امام، امام با آنها‏‎ ‎‏برخورد همشهری می کردند. چند روز بعد خدمت ایشان بودیم گفتیم: «آقا شما اهل‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 198

‏ خمین هستید یا اهل قم؟ امام فرمود: «قم به راستی شهر من است من با مردم این‏‎ ‎‏شهر انسی دیرینه دارم.» ‏‎[40]‎

رعایت حال دیگران

‏در دل شب، هنگامی که امام برای نماز شب برمی خاستند، لامپ را روشن‏‎ ‎‏نمی کردند، بلکه از یک چراغ قوه بسیار کوچک استفاده می کردند که تنها جلوی پای‏‎ ‎‏ایشان را روشن می نمود. ایشان به آرامی راه می رفتند تا دیگران بیدار نشوند. ‏‎[41]‎

تفقّد نیمه شب

‏بعضی از پاسداران در قم نقل می کردند گاهی اوقات که امام برای تهجّد بیدار‏‎ ‎‏می شدند آنها را مورد نوازش و تفقد قرار می دادند. ‏‎[42]‎

نیمه شب به حسینیّه آمدند

‏در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان، یک وقت دیدم یکی از برادران سپاهی می دود‏‎ ‎‏و می گوید: «بچه ها بدوید بیایید، امام به حسینیه آمده است.» ساعت تقریباً نیمه شب‏‎ ‎‏بود. آمدیم و دیدیم امام با همان لباس ساده و کلاهی که بر سر داشتند به حسینیه‏‎ ‎‏آمدند.» تقریباً بیست نفر بودیم آقا به احساسات ما پاسخ داده و لبخند می زدند. ‏‎[43]‎

یک وقت دیدیم در باز شد

‏یک شب داشتیم حسینیه را به اتفاق چند تن از خواهران تمیز می کردیم، یک وقت‏‎ ‎‏دیدیم در باز شد و آقا به داخل آمدند. خواهران به جلو دویدند و ایشان چند سکه دو‏‎ ‎‏ ریالی به آنها دادند. آنها نمی دانستند از خوشحالی چه کار کنند. ‏‎[44]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 199

حتی از پدرم انتظار نداشتم

‏برخورد امام با ما طوری بود که من حتی از پدرم انتظار نداشتم. وقتی که خدمت‏‎ ‎‏ایشان می رسیدیم و می خواستیم از اتاق خارج شویم باز میل و اشتیاق دیدارشان‏‎ ‎‏سراپای وجود ما را فرا می گرفت با اینکه امام پشت ابر جنایتکاران دنیا را با صلابت‏‎ ‎‏خود به لرزه درآورده بودند. ‏‎[45]‎

وقتی تصویر مجروحین را می دیدند

‏واقعاً امام وقتی که مجروحین را در تلویزیون می بینند خیلی ناراحت می شوند. از‏‎ ‎‏حالات خاصشان این است که وقتی ناراحت می شوند دو دستشان را جلوی صورتشان‏‎ ‎‏می گیرند. و من خیلی وقتها می دیدم این حالت از نگاه کردن به صحنه تلویزیون‏‎ ‎‏برایشان پیش آمده است تا جایی که به ذهنم می رسید که به مسؤولین صدا و سیما‏‎ ‎‏بگویم این صحنه ها را پخش نکنید چون کم کم در قلب ایشان اثر می گذارد. ‏‎[46]‎

رعایت همسایگان

‏خانه ای که امام در بدو ورود به پاریس در آن اقامت کردند در یکی از محله های‏‎ ‎‏پاریس و متعلق به یکی از دانشجویان بود که آن را اجاره کرده ولی در آن ننشسته بود.‏‎ ‎‏امام به این شرط که اجاره آن خانه را بدهند وارد آنجا شدند و چون این خانه در طبقه‏‎ ‎‏ چهارم یک ساختمان بود و در آن رفت و آمد زیاد می شد و همسایه ها ناراحت می شدند‏‎ ‎‏تصمیم گرفتند جایی باشند که مزاحمتی برای کسی فراهم نشود. لذا به یکی از‏‎ ‎‏روستاهای پاریس (نوفل لوشاتو) تشریف بردند. ‏‎[47]‎

مرا خواهر صدا می زدند

‏به عنوان یک خدمتگزار چهار ماه و شانزده روز در خدمتشان بودم. در همان نوفل‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 200

‏لوشاتو به من می گفتند که با این کشیش تماس بگیر و مسایل انقلاب را طرح کن و یا‏‎ ‎‏با آن خبرنگار بحث کن. از یکی از عزیزان وابسته به منزلشان نیز شنیدم که در نبودنم‏‎ ‎‏مرا خواهر صدا می زدند. که این برای من افتخار و لطفی از جانب خدا بود. ‏‎[48]‎

غذای خودتان کدام است؟

‏در پاریس روزی که خانوادۀ امام منزل یکی از دوستان مهمان بودند، امام فرمودند‏‎ ‎‏شهید آیت الله مطهری و آیت الله صدوقی ناهار را خدمت ایشان باشند. من همان غذای‏‎ ‎‏معمولی را که آبگوشت بود در سه ظرف کشیده خدمتشان بردم و فکر کردم خودم می روم‏‎ ‎‏ساختمان دیگر و طبق معمول نان و پنیر و گوجه فرنگی که غذای مرسوم آنجا بود،‏‎ ‎‏می خورم. وقتی غذا را بردم، سؤال کردند: «غذای خودتان کدام است؟» و من که دروغ‏‎ ‎‏نمی توانستم بگویم گفتم: «شما میل بفرمایید بعداً من می روم در آن ساختمان چیزی‏‎ ‎‏می خورم.» فرمودند: «بروید و ظرفی بیاورید.» کاسه دیگری بردم و ایشان آن غذای سه‏‎ ‎‏ قسمت شده را چهار قسمت کردند. ‏‎[49]‎

آمدم کمکتان کنم

‏روزی بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف‏‎ ‎‏غذا و جمع کردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند. چون وقت وضو گرفتنشان نبود‏‎ ‎‏ پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمده اند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است‏‎ ‎‏ آمده ام کمکتان کنم.» ‏‎[50]‎

شب خوابم نبرد

‏شبی که عده ای از ایرانیان برای زیارت امام به فرانسه آمده بودند، مکانی کوچک‏‎ ‎‏پشت در اتاق ایشان بود که من همیشه آنجا می خوابیدم. آن شب چون جا برای خواب‏‎ ‎‏ کم بود، من آن جا را به میهمانان واگذار کردم به همین دلیل در آشپزخانه خوابیدم. امام‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 201

‏که موضوع را فهمیده بودند، فرمودند: «چون شما در آشپزخانه خوابیده بودید و امکان‏‎ ‎‏داشت سرما بخورید شب خوابم نبرد.» ‏‎[51]‎

اسوۀ مهربانی

‏بعضی وقتها که در پاریس برف و باران بود و امام تشریف می بردند برای نماز،‏‎ ‎‏هنگامی که برمی گشتند کفشهایشان گلی و کثیف می شد. دوست داشتم با دستمال‏‎ ‎‏گلهای روی کفشهایشان را تمیز کنم. امام وقتی متوجه این موضوع شدند مواظب‏‎ ‎‏بودند که گل و لای به کفشهایشان نچسبد که مبادا من این کار را برایشان انجام‏‎ ‎‏بدهم. ‏‎[52]‎

شب تولد حضرت مسیح در پاریس

‏شب تولد حضرت عیسی(ع) امام پیامی برای تمام مسیحیان جهان دادند که‏‎ ‎‏خبرگزاریها پخش کردند در کنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایی را که برادران از‏‎ ‎‏ایران آورده اند که معمولاً گز، آجیل و شیرینی بود، بین اهالی نوفل لوشاتو تقسیم کنیم.‏‎ ‎‏ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم. چند جا که رفتیم‏‎ ‎‏احساس کردیم برای کسانی که در غرب اثری از این عاطفه ها و محبتها حتی در بین‏‎ ‎‏فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب میلاد حضرت‏‎ ‎‏مسیح(ع) یک رهبر ایرانی که غیرمسیحی است، اینقدر به آنها نزدیک است و احساس‏‎ ‎‏محبّت می کند. از جمله خانمی بود که وقتی هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد‏‎ ‎‏که قطرات اشک از چهره اش فرو ریخت. این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر‏‎ ‎‏گذاشت که از ایشان وقت ملاقات خواستند. امام بی درنگ وقت دادند. آنها ده پانزده‏‎ ‎‏نفر از اهالی محل بودند که با شاخه های گل آمدند. امام به مترجم فرمودند که احوال‏‎ ‎‏آنها را بپرسید و ببینید که آیا کار و نیاز خاصی دارند؟ گفتند نه هیچ کاری نداریم فقط‏‎ ‎‏آمده ایم امام را از نزدیک ببینیم و این شاخه های گل را به عنوان هدیه آورده ایم. امام با‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 202

‏تبسّم شاخه های گل را یکی یکی از دست آنها می گرفتند و در میان ظرفی که در‏‎ ‎‏کنارشان بود قرار می دادند و آنها هم خیلی خوشحال از حضور امام رفتند. ‏‎[53]‎

مبادا همسایه ها اذیت شوند

‏به دلیل حضور جمعیت زیاد و رفت و آمد مداوم، امام خیلی سفارش کرده بودند‏‎ ‎‏مبادا حرکت یا رفتاری شود که همسایه ها که همه مسیحی بودند ناراحت بشوند. در‏‎ ‎‏حقیقت امام نسبت به رعایت آسایش و آرامش همسایگانشان بسیار مقید و مواظب‏‎ ‎‏بودند که مبادا همسایه ها از بابت جمعیت یا رفت و آمدی که به خانه ایشان می شود‏‎ ‎‏ناراحت و اذیت بشوند. این رعایت و اخلاق باعث شده بود موقعی که امام‏‎ ‎‏می خواستند به ایران بیایند همۀ اهل محل و مردم دهکده نوفل لوشاتو از دوری ایشان و‏‎ ‎‏رفتنشان ناراحت بودند. به همین دلیل مقداری از خاک فرانسه را به عنوان هدیه به امام‏‎ ‎‏دادند. ‏‎[54]‎

در پاریس سراغ همسایگان را می گرفتند

‏امام در پاریس که بودند خیلی با همسایه های خود خوب بودند سراغشان را‏‎ ‎‏می گرفتند و احوالشان را می پرسیدند و در ایام عیدشان برای آنها پیام می فرستادند و گل‏‎ ‎‏هدیه می کردند و کلاً رفتار بزرگوارانه ای با همسایگان خود در نوفل لوشاتو داشتند. ‏‎[55]‎

از همسایگان عذر بخواهید

‏پس از آنکه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعی شد. امام به من دستور‏‎ ‎‏دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامتشان از‏‎ ‎‏سکوت حاکم بر دهکده محروم شده اند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم. من به‏‎ ‎‏اتفاق آقای اشراقی و یکی دو نفر دیگر به دیدار همه همسایه های آن دهکده رفتیم، و‏‎ ‎‏پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهی کردیم. ‏‎[56]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 203

هدیه امام به دو خانم مسیحی

‏وقتی امام در آستانه بازگشت به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم‏‎ ‎‏فرانسوی به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضای ملاقات کردند. چون امکان ملاقات نبود؛‏‎ ‎‏از آنها عذرخواهی کردم. شیشه کوچکی که در آن مقداری خاک بود و در آن مهر و موم‏‎ ‎‏بود در دستشان دیده می شد. گفتند اگر ملاقات ممکن نیست رسم ما این است وقتی به‏‎ ‎‏کسی علاقمند شدیم هنگام خداحافظی و جدایی بهترین هدیه را به او تقدیم می کنیم و‏‎ ‎‏این خاک وطن ماست که پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم کنید و برای هر‏‎ ‎‏یک از ما یک قطعه عکس با امضای ایشان بیاورید. وقتی جریان به محضر امام عرض‏‎ ‎‏شد با تبسمی شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضاء فرمودند، عکسها را که‏‎ ‎‏به آنها دادم بوسیدند و با تشکر رفتند. ‏‎[57]‎

چقدر تو را دوست دارم

‏امام، در دو سه مناسبت که خدمت ایشان مشرف بوده ام به من اظهار محبت‏‎ ‎‏می فرمودند که خود من شرمنده محبت ایشان هستم. در یکی از این دیدارها در حالتی‏‎ ‎‏که دست مرا در دست مبارک خودشان گرفته بودند فرمودند: «می دانی من چقدر تو را‏‎ ‎‏دوست دارم.» ‏‎[58]‎

دلم برای چمران تنگ شده است

‏یک روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز تلفن کردند‏‎ ‎‏و گفتند که امام می فرمایند: «دلم برای دکتر چمران تنگ شده است بگویید به تهران‏‎ ‎‏بیاید.» ‏

‏دکتر که در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحیه پا مجروح شده بود، پس از‏‎ ‎‏شنیدن این پیام راهی تهران شد و به محضر امام شرفیاب گردید. در معیت ایشان‏‎ ‎‏نقشه ها و کالکهای منطقه عملیاتی را به خدمت امام بردیم. دکتر از ناحیه پا ناراحتی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 204

‏داشت و نمی توانست پایش را جمع کند و دو زانو بنشیند اما به احترام امام که به او‏‎ ‎‏عشق می ورزید در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالی که فشار زیادی را متحمل‏‎ ‎‏می شد شروع به توضیح و توجیه نقشه ها کرد. امام با فراست خاصی که داشتند متوجه‏‎ ‎‏ناراحتی دکتر شده و فرمودند: «آقای دکتر پایتان را دراز کنید و راحت باشید.» دکتر‏‎ ‎‏عرض کرد راحت هستم. امام فرمودند: «می گویم پایتان را دراز کنید.» دکتر به احترام‏‎ ‎‏امام نپذیرفتند و عرض کردند دردی احساس نمی کنند. دو مرتبه امام با لحن خاصی‏‎ ‎‏ فرمودند: «می گویم پایتان را دراز کنید و راحت بنشینید» که لاجرم او هم پذیرفت. پس‏‎ ‎‏از اینکه دیدار به اتمام رسید، امام که آماده رفتن به حسینیه جماران برای دیدار با مردم‏‎ ‎‏بودند فرزند خود حاج احمد آقا را که وسط حیاط منزل ایستاده بود صدا کردند و به او‏‎ ‎‏فرمودند: «احمد، احمد!» ولی حاج احمد آقا در داخل حیاط بود و صدای امام را‏‎ ‎‏نمی شنید بنده او را از داخل ایوان صدا کردم و گفتم که امام شما را صدا می زنند حاج‏‎ ‎‏احمد آقا خدمت امام که رسیدند. آقا به او فرمودند: «این میزها را که گذاشته اید، آقای‏‎ ‎‏چمران با پای زخمی که نمی تواند از روی آنها رد شود. اینها را بردارید و راه را باز‏‎ ‎‏کنید.» ‏‎[59]‎

صلۀ امام

‏وقتی آقای فخرالدین حجازی قصیده ای به نام «والفجر» را نزد امام خوانده و سپس‏‎ ‎‏از ایشان تقاضای صله (جایزه) کرد، امام فرمودند: «چه چیزی بدهم» ایشان گفت:‏‎ ‎‏ «همان جایزه ای را که امام رضا علیه السلام به دعبل دادند.» پس از چندی امام پیراهن‏‎ ‎‏خود را برای ایشان فرستادند. ‏‎[60]‎

امام هرگز به ما اعتراضی نکردند

‏امام واقعاً خلق و خوی محمدی داشتند. در تمام این مدتی که ما در خدمتشان‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 205

‏بودیم و اغلب کارهایی را که برای ایشان می کردیم و با آن عمل جراحی مشکلی که‏‎ ‎‏داشتند هرگز نشد که خم به ابرو بیاورند. ما به خاطر احترام خاصی که برای ایشان قایل‏‎ ‎‏بودیم قبلاً به ایشان می گفتیم که بنشینید و یا می توانید راه بروید و... هرگز نشد که‏‎ ‎‏ایشان اعتراضی بکنند. همیشه در کمال احترام با ما برخورد می کردند و واقعاً می توانم‏‎ ‎‏بگویم که از نظر من بیماری نمونه بودند. و من تصور نمی کنم که کسی بتواند تا این حد‏‎ ‎‏در مقام رضای الهی باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویی را دارا باشد و‏‎ ‎‏کاری نکند که ما از او دل چرکین بشویم. ‏‎[61]‎

از کشتن مگس خودداری می کرد

‏گاهی بچه و یا پدر شهیدی و یا منظره ای چنان امام را به گریه می اندازد که انسان‏‎ ‎‏فراموش می کند این همان کسی است که فرمان جنگ می دهد و با رشادت بانگ می زند‏‎ ‎‏بجنگید که اگر کشته شوید و یا بکشید در بهشتید. صفات مختلف امام با یکدیگر‏‎ ‎‏ 180 درجه فاصله دارد. همان کسی که حاضر است هزاران نفر کافر بی دین را به درک‏‎ ‎‏ بفرستد، از کشتن مگس خودداری می کند. ‏‎[62]‎

توجه به مسایل کوچک

‏از خصوصیات حضرت امام مقام جمع الجمعی ایشان بود. ایشان ضمن اینکه‏‎ ‎‏به مسایل بزرگ توجه داشتند مسایل بسیار کوچک را نیز فراموش نمی کردند. مثلاً اگر با‏‎ ‎‏کسی که یک وقتی خدمتی به ایشان کرده برخورد می کردند هم احوال او و هم احوال‏‎ ‎‏خانواده و بچه های او را می پرسیدند و حتی اگر یکی از آنها تازه ازدواج کرده بود درباره‏‎ ‎‏بچه های آنها هم سؤال می کردند. ‏‎[63]‎

بدون آنکه بکشی، بیرونش کن

‏یک روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم که دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 206

‏ اشاره می کنند. فوراً به محضرشان رسیدم. دیدم به دستشان دستمال کاغذی گرفته اند. تا‏‎ ‎‏مرا دیدند فرمودند: «حاجی عیسی، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگی است که از‏‎ ‎‏اتاق بیرون نمی رود.» بعد فرمودند: «بدون این که آن را بکشی از اتاق بیرونش کن.» و‏‎ ‎‏دوباره با تأکید فرمودند: «مبادا آن را بکشی» و از اتاق خارج شدند. ایشان تا این حد‏‎ ‎‏عاطفه حتی نسبت به حشرات داشتند آقا خودشان سعی کرده بودند با دستمال کاغذی‏‎ ‎‏مگس را بیرون کنند اما نتوانسته بودند. امام هیچوقت از پیف پاف برای طرد حشرات‏‎ ‎‏استفاده نمی کردند. ‏‎[64]‎

وقتی می خواستند بخوابند

‏از تمام دوران جوانی یادم هست امام وقتی بعدازظهرها می خوابیدند و در‏‎ ‎‏اتاق شان احیاناً مگسی دیده می شد، ایشان هیچ وقت مگسها را از  بین نمی بردند. لای‏‎ ‎‏در را باز می کردند و مگسها را یکی یکی بیرون می کردند. که این کار، گاهی دقایق‏‎ ‎‏زیادی طول می کشید. ‏‎[65]‎

هیچوقت پیف پاف نزدند

‏ایشان اگر مگس را می خواستند از اتاق بیرون کنند، با شمدشان بیرون می کردند.‏‎ ‎‏مگسها را با پیف پاف یا چیز دیگری نمی کشتند. تمام این مگسها را با ملافه از اتاق‏‎ ‎‏بیرون می کردند و بعد می خوابیدند هیچ وقت پیف پاف نزدند یا کاری نکردند که مگس‏‎ ‎‏کشته شود. ‏‎[66]‎

به گربه کاری نداشته باشید

‏یک گربه سیاه نسبتاً بزرگ در منزل امام رفت و آمد می کند که امام از غذای‏‎ ‎‏خودشان به او می دهند. هرچه می گوییم که آقا شما گربه را بگذارید، غذای خودتان را‏‎ ‎‏بخورید، می گویند: «نه به او کاری نداشته باشید» گاهی چند گربه در منزل امام جمع‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 207

‏می شوند. ‏

‏لذا بچه ها گاهی به شوخی می گویند: «کاش من هم گربه بودم» از بس امام به این‏‎ ‎‏ گربه ها محبت می کنند. ‏‎[67]‎

این را به گربه بده

‏در نیمروزی داغ در خانه امام بساط ناهار برپا کرده بودند. ناهار امام آبگوشت‏‎ ‎‏بدون چربی بود. غذایی ساده مخصوص رادمردی بزرگ که سادگی جزو زندگی روزمره‏‎ ‎‏او بود. در یک کاسه کمی آبگوشت ریخته بودند و در کاسه ای دیگر مقداری برنج پخته‏‎ ‎‏بود. امام قاشق اول را که به دهان بردند ناگهان صدای گربه ای در حیاط خانه پیچید.‏‎ ‎‏گربه بوی غذا را فهمیده بود. امام صدای گربه را که شنید فرزندش حاج احمد آقا را‏‎ ‎‏صدا کردند و بعد گوشت آبگوشت را از کاسه بیرون آورده به ایشان گفتند: «احمد، این‏‎ ‎‏را به گربه بده» ایشان پاسخ دادند: «آقا گربه سیر است» امام فرمودند: «اگر سیر بود به‏‎ ‎‏حیاط نمی آمد» حاج احمد آقا با شنیدن این حرف گوشت را به حیاط برده جلوی گربه‏‎ ‎‏ انداخت. امام پس از اینکه مطمئن شدند که گربه غذا خورده شروع به غذا خوردن‏‎ ‎‏کردند. ‏‎[68]‎

این گربه ها با تو چه فرقی دارند؟

‏چیزی که برای من خیلی جالب است علاقه ای است که امام به حیوانات داشتند،‏‎ ‎‏در خانۀ آقا گربه بود. خدا شاهد است موقع ناهار که می شد آقا که می رفتند توی اتاق‏‎ ‎‏غذا بخورند تمام این گربه ها پشت در اتاق جمع می شدند. آقا بعضی وقتها گوشت‏‎ ‎‏ غذایشان را به گربه ها می دادند. هیچ وقت آقا گوشت غذایشان را نخوردند، هیچ وقت.‏‎ ‎‏یک مقدار فقط آب گوشت را سر می کشیدند، به مقدار خیلی کم هم پلو می خوردند.‏‎ ‎‏من یاد ندارم که آقا گوشت خورشت را خورده باشند. خورشت که نمی خوردند. من‏‎ ‎‏ندیدم که گوشت آبگوشت هم خورده باشند. هیچ وقت گوشت غذایشان را‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 208

‏نمی خوردند. یک دفعه که ما آنجا بودیم گوشت غذایشان را می دادند به گربه ها. مامانم‏‎ ‎‏گفت: «آقا تو این گرانی گوشت را چرا می دهید گربه ها بخورند؟» رو کردند به ما با یک‏‎ ‎‏ناراحتی گفتند: «این گربه ها با تو چه فرقی دارند؟ این نفس می کشد، تو هم نفس‏‎ ‎‏می کشی. اگر ما به این غذا ندهیم کی باید بهش بدهد؟» ‏‎[69]‎

هرچه دوست دارند برایشان ببرید

‏شبی که نیروهای کمیتۀ استقبال از امام، چندتن از وابستگان و سرسپردگان رژیم‏‎ ‎‏ستمشاهی را دستگیر و به پشت مجلس سابق در میدان بهارستان منتقل کردند امام و‏‎ ‎‏دیگران از همان غذایی که طبخ می شد مانند عدس پلو یا آبگوشت تناول می کردند. ما‏‎ ‎‏از همان غذاها برای بازداشت شدگان بردیم. یکی از آنان به من گفت: «من از این‏‎ ‎‏غذاها نخورده ام برای من مرغ بیاورید.» این مطلب را به امام گفتیم. امام فرمودند: هر‏‎ ‎‏چه دوست دارند نزدشان ببرید. ‏

‏شب بچه ها مجبور شدند برای آنها از بیرون زرشک پلو  با مرغ تهیه کنند!‏‎[70]‎

قلبی به بیکرانگی عالم هستی

‏یک روز در معیت شهید حجت الاسلام والمسلمین سلیمی که از بیت امام‏‎ ‎‏برای تقویت روحیه و دیدار از رزمندگان اسلام به جبهۀ جنوب آمده بودند، صحبت‏‎ ‎‏از خصوصیات امام به میان آمد. ایشان گفت چند روز پیش در محضر امام از‏‎ ‎‏جسارتها و اهانتهای شیخ علی تهرانی در رادیو بغداد مطالبی به عرض امام رسید‏‎ ‎‏که این خبیث خیلی به شما جسارت می کند، صحبت ما که تمام شد، آقا فرمودند:‏‎ ‎‏ «اتفاقاً چند روز قبل من به یاد ایشان بودم و برای او دعا می کردم.» امام حتی‏‎ ‎‏نسبت به هدایت مخالفان و دشمنانشان تا اینقدر احساس دلسوزی‏‎ ‎‏می کردند. ‏‎[71]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 209

امام نسبت به آنها التماس می کردند

‏بنده خودم شاهد اشکها و گریه های امام برای جدا شدن افراد از جریان انقلاب‏‎ ‎‏بودم و می دیدم وقتی که روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطی، راه‏‎ ‎‏خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا می کردند، امام چگونه گریه می کردند و چگونه‏‎ ‎‏تلاش می کردند که آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت کنند. در بعضی از موارد‏‎ ‎‏من از واسطه های مکرری بودم که از طرف ایشان پیغام می فرستادم. امام به آنها‏‎ ‎‏التماس می کردند که شما راه خودتان را از مردم و توده های میلیونی جدا‏‎ ‎‏نکنید. ‏‎[72]‎

ترحم نسبت به گروگان بیمار

‏یکی از گروگانهای امریکایی که به امریکا منتقل شد ناراحتی مزمن و سابقه داری‏‎ ‎‏داشت که در این چند روزه اخیر تشدید شد، به طوری که از حالت عادی خارج شده‏‎ ‎‏بود. این موضوع با پزشکان مورد اعتماد در میان گذاشته شد. و مسأله کمبود امکانات‏‎ ‎‏برای تشخیص بیماری در ایران مطرح شد. در این موقع مجلس هنوز در مرحله‏‎ ‎‏تصمیم گیری نبود، بنابراین به اطلاع امام رسید. و ایشان قبل از هر چیز نظرشان متوجه‏‎ ‎‏ بعد معنوی قضیه شد و دستور انتقال ایشان را صادر کردند. ‏‎[73]‎

در برابر چهره های رنجیده نرم بودند

‏با اینکه امام در مقابل ابرقدرتها و دشمنان خدا و خلق دلی به استقامت کوههای‏‎ ‎‏پولادین و بلکه سرسخت تر از آن دارد، ولی همین دل در برابر چهره های رنجیده و مردم‏‎ ‎‏محروم و ستم کشیده ملت خود و مسلمانان جهان چنان خاضع و نرم می شود که دیدن‏‎ ‎‏ مناظر غم آلود و صحنه های مصیبت بار مردم اشک تأثر را بر صورت پرصلابت ایشان‏‎ ‎‏جاری می کند. ‏‎[74]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 210

در گوش ما دعا می خوانند

‏ایشان خیلی صمیمی، خودمانی و مهربان هستند، مخصوصاً با مادرمان که از‏‎ ‎‏همه جهت احترام ایشان را دارند. رفتار ایشان از زمان طلبگی تاکنون هیچ فرقی نکرده‏‎ ‎‏است. از موقعی که به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشته اند. ما از اول نسبت به‏‎ ‎‏ آقا احترام خاصی قایل بودیم و مقید بودیم که کاری خلاف میل ایشان انجام ندهیم.‏‎ ‎‏هم اکنون نیز امام با ما چنین رفتاری دارند و با این همه گرفتاریهای سیاسی و‏‎ ‎‏اجتماعی، ایشان هیج فاصله ای با خانواده نگرفته اند. الان مثل گذشته به خدمتشان‏‎ ‎‏می رویم و در موقع خداحافظی، مثل اکثر پدرهای مقید، دعا به گوشمان می خوانند. ‏‎[75]‎

ربابه زحمتت زیاد شده

‏کبری خانم مسؤول پذیرایی از امام رفت مرخصی. چون مسؤولیت آقا جوری بود که‏‎ ‎‏باید درست رفتار بشود و هیچ چیز فرق نکند. من خیلی ناراحت بودم که آیا می توانم‏‎ ‎‏این کار را انجام بدهم یا نمی توانم. ما چهار روز مرخصی داریم و کبری خانم‏‎ ‎‏می خواستند چهار روز بروند مرخصی. بعداً مسؤولیت گردن من بود. وقتی رفتم پیش‏‎ ‎‏امام، سرشان را بالا کردند و گفتند: «ربابه زحمتت زیاد شده.» گفتم: «آقاجون، من‏‎ ‎‏جونم را می خواهم فدات کنم فقط جوری باشه که شما راضی باشید.» و روزی هم که‏‎ ‎‏کبری خانم برگشتند من می دانستم ولی پیش آقا چیزی نگفتم. آب میوه را که بردم، آقا‏‎ ‎‏گفتند: «ربابه! حالا برو استراحت کن، کبری خانم تشریف آوردند.» گفتم: «آقا جون‏‎ ‎‏از دست من راضی هستید؟» سرشان را بالا کردند و خندیدند و گفتند: «خوب بودی‏‎ ‎‏من راضی هستم.» کتابی که دستشان بود من حواسم بود که بروم از دستشان بگیرم تا‏‎ ‎‏می رفتم دنبالشان بگیرم، به من می گفتند: «من خودم می آورم.» ولی باز دنبالش می رفتم‏‎ ‎‏تا دم اتاق خودشون. چون با احترام می خواستم بگیرم جلوتر نمی رفتم من پشت سرشان‏‎ ‎‏بودم. گفتند: «ربابه! سحری چیز خوب می خوری؟ اینجا ناراحت نباشی یا بد نگذرد.» ‏‎ ‎‏می گفتم: «نه آقاجون اینجا منزل شما که به کسی بد نمی گذرد.» همه اش حواسشان به‏‎ ‎‏کارگرانشان بود. همه اش می خواستند جوری باشد که من راضی باشم. از غذاهایی که‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 211

‏برایشان می بردم مثلاً یک سیب را برایشان پوست می کندم اگر یک خورده اش زیاد‏‎ ‎‏می آمد یا کلاً هرچی برایشان می بردم می گفتند: «ربابه برای شماها هم هست. حتی‏‎ ‎‏یک روزی برایشان چند تا دانه پسته آوردم. به من گفتند: «که شما مصرف کن.» وقتی‏‎ ‎‏ می گفتم آقا برای شما آورده ام می گفتند اوقات مرا تلخ نکن. تا این حد به فکر ما‏‎ ‎‏بودند. ‏‎[76]‎

باید تمام اتاق را دست بکشی

‏آقا، یه روز یک چیزی گم کرده بودند و من و بقیه کارگرها و حاج احمد آقا توی‏‎ ‎‏اتاقشان بودیم. یک نگین انگشتر بود. گفتند اگر آن را پیدا کنید من یک هدیه ای به شما‏‎ ‎‏می دهم. من به خاطر اینکه آقا این حرف را زده بودند نمی خواستم پیدا کنم. فکر‏‎ ‎‏می کردم که اگر آن را پیدا کنم به خاطر هدیه است. ولی همین جوری داشتم نگاه‏‎ ‎‏می کردم، ایشان گفتند که نه اینجوری نمی شود نگاه کنی باید بنشینی و تمام اتاق را‏‎ ‎‏دست بکشی، چون یه چیز ریزی هست، نمی شود که با چشم پیدایش بکنی. من هم‏‎ ‎‏دستم را روی فرش کشیدم ولی دوست نداشتم که پیدا بشود به خاطر هدیه، دوست‏‎ ‎‏ داشتم به خاطر امام پیدا بشود. فکر می کردم اگر پیدا هم نشد زیاد چیزی نیست. گفتم:‏‎ ‎‏ «آقا پیدا نکردم» گفتند: «درست نگشتی.» گفتم: «چرا آقاجون به خدا من همه جا را‏‎ ‎‏دست مالیدم. دست کشیدم، نه که با چشم نگاه کنم.» ایشان گفتند: «باید پیدا بشه.‏‎ ‎‏من خیلی به آن احتیاج دارم.» من چهارده تا صلوات به نام چهارده معصوم نذر کردم‏‎ ‎‏گفتم: «خدایا حالا که این قدر آقا مشتاق است این پیدا بشود، پیدا بشود. من بالاخره از‏‎ ‎‏زیر این هدیه می توانم در بروم، ولی دل امام خوش بشود.» همین که آمدم توی آشپزخانه‏‎ ‎‏داشتم صلواتها را می فرستادم کفشم یک دفعه سر خورد، ته کفشم را نگاه کردم دیدم‏‎ ‎‏نگین به ته کفشم چسبیده، برداشتم با خنده رفتم گذاشتم گوشه سینی. گفتند: «این‏‎ ‎‏ هست، ولی یک نصف دیگر هم هست.» باز آمدم توی آشپزخونه را نگاه کردم آن نصفه‏‎ ‎‏دیگر را هم پیدا کردم. همین که گذاشتم توی سینی بلافاصله از در آشپزخانه پریدم‏‎ ‎‏بیرون و در را بستم و می خواستم اگر می خواهند چیزی به من هدیه بدهند من نگرفته‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 212

‏باشم، من که رسیدم یک آیفون اتاق ما داشت، آیفون را به صدا درآوردند. گفتم که‏‎ ‎‏چی می گویید آقا! مثل اینکه ظاهراً صدای مرا نشناخته بودند، گفتند: «زود زود به‏‎ ‎‏ربابه بگو بیاید کارش دارم» فکر کردم یک جوری شده، یک اتفاقی افتاده که همچین با‏‎ ‎‏عجله آیفون می زنند. من سریع دویدم طرف اتاقشان وقتی رفتم گفتند: «چرا رفتی؟‏‎ ‎‏مگر قرار نبود که شما هدیه بگیرید؟ «گفتم نه آقا جون من هدیه را نمی خواهم فقط‏‎ ‎‏خوشحالم که پیدا شد و خوشحال شدید. گفتم به خاطر همین در رفتم. از این‏‎ ‎‏تعجب کردم آقا که در جواب من گفتند: «من تو را می شناسم» آخر هنوز دو ماه نبود‏‎ ‎‏که آمده بودم دلم می خواست ببینم چه جوری می شناخته اند. آن وقت آقا پانصد‏‎ ‎‏تومان درآوردند. هر کاری کردم که نگیرم گفتند: «نه من قرار گذاشتم» گفتم: «نه آقا‏‎ ‎‏جون من نمی خواهم. گفتند: «نه باید این را بگیری.» بعد پانصد تومان را به من‏‎ ‎‏دادند. ‏‎[77]‎

رقت قلب نسبت به کارگر منزل

‏کارگر منزل امام هرچه ضعیفتر باشد امام رقت قلبشان نسبت به او بیشتر از بقیه‏‎ ‎‏است. ‏‎[78]‎

ببریدش پیش طبیب

‏یک مرتبه آشپزمان مریض بود. سه الی چهار روز بستری بود. امام وقتی آمدند از دم‏‎ ‎‏ پنجره رد بشوند، من از اتاق بیرون آمدم و گفتم: «آقا جون کاری دارید؟» می گفتند:‏‎ ‎‏ «آمدم حال کبری خانم را بپرسم.» می گفتم: «کبری خوابه.» می گفتند: «بیدارش نکنید،‏‎ ‎‏ ببریدش پیش طبیب. شما ملاحظه اش بکن، شما بهش برس.» می گفتم: «چشم» من‏‎ ‎‏باورم نمی شد که به خدمتکارشان این قدر عزت بگذارند و این قدر ملاحظه یک‏‎ ‎‏خدمتکار را بکنند. ‏‎[79]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 213

اگر بگویی فقیری آمده است

‏امام واقعاً چهره خیلی ملایم و پرملاطفتی دارند و ایشان مخصوصاً به طبقه‏‎ ‎‏ضعیف عشق و علاقه عجیبی دارند و با یک عنایت خاصی به آنان می نگرند؛ مثلاً اگر‏‎ ‎‏به امام بگویید یک آدم پیر یا فقیری آمده است ایشان حتماً خودشان می روند و پرده‏‎ ‎‏جلوی در را کنار می زنند و با او ملاقات می کنند. در حالی که این روحیه را برای‏‎ ‎‏ملاقات با رییس فلان اداره... نشان نمی دهند. ‏‎[80]‎

ان شاءالله تو سلامت باشی

‏امام ساعت دوازده ظهر همان روز آخر عمرشان گفتند: «خانمها را صدا بزنید،‏‎ ‎‏کارشان دارم.» وقتی خانمها رفتند، گفتند: «این راه، راه سختی است.» و بعد هم‏‎ ‎‏ می گفتند: «گناه نکنید.» بعد گفتند آقایان توسلی و انصاری بیایند. صحبتهایی راجع به‏‎ ‎‏اختلاف نظر فقها کردند که نمی دانم چه بود. ‏

‏ساعت ده و بیست دقیقه شب بود که دوباره نوار قلب امام بر روی دستگاه تله‏‎ ‎‏مانیتور صاف شد. پاسدارها ریختند و شروع به گریه کردند. صورت امام گرم گرم بود.‏‎ ‎‏چقدر این صورت لاغر و مریض، درشت و روشن شده بود. چقدر نورانی بود... ده روز‏‎ ‎‏درد کشنده داشتند ولی حرف نمی زدند. هربار می پرسیدیم: «آقا چطورید؟» می گفتند:‏‎ ‎‏ «انشاءالله تو سلامت باشی.» ‏‎[81]‎

علی را بیاور ببوسم

‏صبح شنبه (آخرین روز) حال امام نسبتاً خوب بود، کنار تخت رفتم، با‏‎ ‎‏سختی گوشۀ چشمشان را باز کردند و با اشاره به من فرمودند: «علی (نوه کوچک‏‎ ‎‏امام) را بیاور که ببوسمش.» و این آخرین بار بود که امام با نوه عزیزشان وداع‏‎ ‎‏می کردند. ‏‎[82]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 214

آخرین ملاقات با شهید اشرفی اصفهانی

‏امام نسبت به شهید اشرفی اصفهانی علاقه خاصی داشتند. در آخرین ملاقاتی که‏‎ ‎‏آن شهید بزرگوار با امام داشتند، امام با ایشان معانقه گرمی کردند به طوری که برای‏‎ ‎‏ایشان سابقه نداشت و پس از پایان ملاقات به بنده فرمودند: «من از برخورد امام چنین‏‎ ‎‏دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود.» ایشان دقیقاً درست یک روز بعد از‏‎ ‎‏دیدار با امام به شهادت رسیدند. ‏‎[83]‎

عکس یادگاری بگیریم

‏شهید آیت الله اشرفی اصفهانی قبل از شهادت می گفتند این بار که به محضر امام‏‎ ‎‏رفتم ایشان طور دیگری به من نگاه کردند و به من گفتند با هم عکس یادگاری‏‎ ‎‏بگیریم. ‏‎[84]‎

از سخت ترین شبهای زندگی امام

‏شبی که امام را به سلول انفرادی در حبس منتقل کردند مأموران رژیم برای آزار‏‎ ‎‏روحی ایشان فردی را در سلول مجاور شکنجه می دادند و صدای ضجه و فریاد وی‏‎ ‎‏بلند بود امام برای اینکه دیگر آن فرد را شکنجه نکنند نذری کرده بودند. خود آقا بعدها‏‎ ‎‏به من فرمودند: «آن شب از سخت ترین شبهای زندگیم بود.» ‏‎[85]‎

درس خواندن برای خدمت به اسلام است

‏در تاریخ 20 / 5 / 65 نامۀ یکی از ائمه جمعه محترم که مورد شناخت حضرت‏‎ ‎‏امام و از شاگردان ایشان بود، رسید. مضمون نامه این بود: هفت سال است که امام‏‎ ‎‏جمعه هستم و روزی چهارده ساعت به کار اشتغال دارم. از کارهای علمی باز مانده ام‏‎ ‎‏و محفوظاتم را از دست داده ام. اجازه بدهید استعفا کنم و مدتی را دوباره به حوزه باز‏‎ ‎‏گردم». به عرض مبارکشان رسید. امام فرمودند: «درس خواندن برای خدمت به اسلام و‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 215

‏مسلمین است و الان شما مشغول این خدمت هستید. اگر مشکل شما در این است که‏‎ ‎‏می خواهید درس بخوانید به کارتان مشغول باشید، لکن سعی کنید مطالعه هم داشته‏‎ ‎‏باشید.» ‏‎[86]‎

الآن بیاوریدش داخل

‏روزی یک خانم ایتالیایی که شغل او معلّمی و دینش مسیحیت بود، نامه ای آکنده‏‎ ‎‏از ابراز محبت و علاقه  نسبت به امام و راه او همراه با یک گردنبند طلا برای ایشان‏‎ ‎‏فرستاده بود. وی متذکر شده بود که این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به‏‎ ‎‏همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانۀ علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان‏‎ ‎‏تقدیم می کنم. مدتی آن را نگهداشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را می پذیرند یا‏‎ ‎‏نه، همراه با ترجمۀ نامه خدمت ایشان بردیم. نامه به عرضشان که رسید؛ گردنبند را نیز‏‎ ‎‏گرفتند و روی میزی که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند. ‏

‏دو سه روز بعد، اتفاقاً دختر بچۀ دو یا سه ساله ای را آوردند که پدرش در جبهه‏‎ ‎‏مفقودالاثر شده بود. امام وقتی متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.» ‏

‏سپس او را روی زانوی خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه‏‎ ‎‏چسبانیده و دست بر سر او گذاشتند. حالتی که نسبت به فرزندان خودشان هم از‏‎ ‎‏ایشان دیده نشده بود. مدتی به همین حالت آهسته با آن دختربچه سخن گفتند با آن که‏‎ ‎‏فاصله ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود شنیدن حرفهای ایشان برای ما دشوار بود.‏‎ ‎‏بچه که افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید. آنگاه امام همان گردنبندی را که زن‏‎ ‎‏ ایتالیایی فرستاده بود برداشتند و با دست مبارکشان بر گردن دختربچه انداختند. دختر‏‎ ‎‏بچه در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید از خدمت امام بیرون رفت. ‏‎[87]‎

تصمیم گرفتیم شما را نصیحت کنیم

‏امام بعضی از نامه های بی شماری که از عاشقان ایشان به دفتر واصل می شد با‏‎ ‎‏عاطفه و ملاطفت خاصی پاسخ می دادند. در این میان بعضاً نامه های بچه ها دیده‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 216

‏می شد که امام با خط خودشان به آنها ابراز علاقه می کردند نمونه زیر یکی از این موارد‏‎ ‎‏بی شمار است: ‏

‏بسم الله الرحمن الرحیم‏

‏سلام بر امام عزیز، ما بچه های کلاس پنجم جهاد مدرسۀ فاطمیه هستیم. چون در‏‎ ‎‏کتاب دینی ما نامۀ امام محمدتقی (علیه السلام) را به فرمانده سیستان و نصیحتهایی را‏‎ ‎‏ که امام به ایشان کرده اند نوشته، ما هم تصمیم گرفتیم که برای شما نامه ای نوشته و شما‏‎ ‎‏را نصیحت کنیم.  ولی اماما، ما شما را نمی توانیم نصیحت کنیم. زیرا شما بزرگوارید و‏‎ ‎‏از همۀ گناهان بدورید. اماما، ما بچه های کوچک از ته قلبمان، خواهشی از شما داریم‏‎ ‎‏و امیدواریم لیاقت آنها را داشته باشیم. اول آنکه: ای پدر بزرگوارمان، ای پیر جماران،‏‎ ‎‏ای روح خدا، با خط زیبای خودتان برای ما جواب بنویسید و آموزگارانمان را در آن‏‎ ‎‏نصیحت کنید... ‏

   والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

امام در جواب نوشتند

‏ «فرزندان عزیزم! نامۀ محبت آمیز شما را قرائت کردم. کاش شما عزیزان، مرا‏‎ ‎‏نصیحت می کردید که محتاج آنم. امید است با نشاط و خرّمی درسهایتان را خوب‏‎ ‎‏بخوانید و در همان حال، به وظایف اسلامی که انسانها را می سازد، عمل کنید و‏‎ ‎‏اخلاق خود را نیکو کنید و اطاعت و خدمت پدران و مادرانتان را غنیمت شمارید و آنها‏‎ ‎‏را از خود راضی کنید و به معلمهایتان احترام زیاد بگذارید. سعی کنید برای اسلام و‏‎ ‎‏جمهوری اسلامی و کشورتان مفید باشید. از خداوند تعالی، سلامت و سعادت و ترقی‏‎ ‎‏در علم و عمل برای شما نور چشمان آرزو می کنم. سلام بر همۀ شماها». ‏‎[88]‎

                                              29 شهر صفر 1403 – روح الله الموسوی الخمینی

دلم برای رجائی تنگ شده است

‏یک روز امام به حاج احمد آقا فرموده بودند دلم برای رجائی تنگ شده است. قرار‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 217

‏بود فردای آن روز ایشان خدمت امام برسند. به همان اندازه که امام از بنی صدر و‏‎ ‎‏لیبرالها نفرت داشت و دوست نمی داشت آنها پیش او باشند به آقای رجائی علاقه مند‏‎ ‎‏بود و ایشان را می پذیرفت. ‏‎[89]‎

هر زمانی که می خواهی بیا

‏امام حتی جواب بچه ها و کودکانی را که به طرز خاصی ابراز علاقه کرده بودند با‏‎ ‎‏دست مبارک خودشان می دادند. به عنوان نمونه کودکی به امام نوشته بود که شما را‏‎ ‎‏بسیار دوست دارم و خیلی علاقه دارم که شما را ببینم امام در جواب او نوشتند فرزندم‏‎ ‎‏نامه ات را خواندم هر زمانی که می خواهی بیا و با من ملاقات کن. ‏‎[90]‎

اگر امام صلاح بدانند

‏یک طلبه، نامه ای به امام نوشته بود که اگر امام صلاح بدانند یکی از عمامه های‏‎ ‎‏خود را که با آن نماز شب خوانده اند برای ایشان بفرستند. امام عمامه ای را مرحمت‏‎ ‎‏فرمودند که به وسیلۀ یکی از نمایندگان امام برایشان فرستاده شد. ‏‎[91]‎

امام خیلی بچه دوست بودند

‏امام خیلی به بچه ها علاقه داشتند، خیلی بچه دوست بودند، فوق العاده، خیلی هم‏‎ ‎‏حساس بودند نسبت به همۀ چیزها حتی مثلاً ما گاهی اوقات می خواستیم شلوار‏‎ ‎‏بپوشیم، به ما ایراد می گرفتند و می گفتند پایتان می رود در پاچۀ شلوار، می خورید زمین،‏‎ ‎‏مقید بودند ما جوراب بپوشیم و راه برویم. خیلی آدم حساسی بودند. ‏‎[92]‎

دیگر نگو

‏پس از فاجعه خونین مکه خدمت امام مشرف شدم. سلام کردم. آقا فرمودند: «تو‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 218

‏در جریان مکه بودی؟» گفتم بله. فرمودند: «پس بنشین اینجا.» نشستم و شروع کردم به‏‎ ‎‏تعریف ماجرا تا رسیدم به این نکته که یک عده پیرمرد و پیرزن داخل یک ماشین‏‎ ‎‏بلندگودار بودند و شعار می دادند. پلیس سعودی آمد و ماشین آنها را گرفت و یکی یکی‏‎ ‎‏اینها را از ماشین بیرون می کشید و با چماق محکم به سر آنها می زد و آنها هم در جا‏‎ ‎‏نقش زمین می شدند و تعدادی همانجا شهید شدند. تا این را گفتم آقا خیلی ناراحت‏‎ ‎‏شدند و گفتند: «دیگه نگو.» ‏‎[93]‎

موش را نکشید

‏خواهرم که در نجف خدمتکار امام بود برایم تعریف می کرد که یک روز موشی را‏‎ ‎‏در آشپزخانه منزل امام به طور زنده گرفتیم. امام که متوجه قضیه شدند سفارش پشت‏‎ ‎‏سفارش می کردند: «نکند آن را بکشید. موش را نکشید. ببرید بیندازید توی کوچه ولش‏‎ ‎‏کنید. مبادا موش را بکشید.» ‏‎[94]‎

در گوش من دعای سفر خواندند

‏امام نسبت به کارکنان منزلشان عاطفه و مهربانی خاصی داشتند، به نحوی که‏‎ ‎‏شاید هیچ فرقی بین آنها و فرزندان خودشان در اظهار محبت قایل نمی شدند. سال 64‏‎ ‎‏که قصد داشتم به سوریه بروم، وقتی به محضر امام رفتم که از ایشان خداحافظی کنم،‏‎ ‎‏در گوش من دعای سفر خواندند. آقا معمولاً این کار را با فرزندان و با نزدیکانشان‏‎ ‎‏می کردند که من توقع نداشتم نسبت به من هم این لطف را بکنند. ‏‎[95]‎

عبای تمیزی که بمن دادند

‏یک روز ننه حوا – خدمتکار منزل امام – نزدیکیهای مغرب بود که مرا صدا زد و‏‎ ‎‏گفت: «حاج عیسی، خوشا به حالت، خبر خوشی برایت دارم» گفتم: «چه خبری؟» ‏‎ ‎‏گفت: «امام یک کادو به من داده است که به تو بدهم.» و آن کادو را که با کاغذ بسته‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 219

‏بندی شده بود به من داد. من که از اظهار لطف و مرحمت امام نسبت به خودم ذوق زده‏‎ ‎‏شده بودم آن را به خانه بردم و خواستم بدانم که امام چه چیزی به من مرحمت‏‎ ‎‏ فرموده اند. وقتی در جعبه کادو را باز کردم دیدم که امام عبای تمیزی را به من هدیه‏‎ ‎‏فرموده اند. ‏‎[96]‎

پس اینها چه بخورند؟

‏این اواخر دکتر عارفی به من گفته بود که برای تقویت مزاجی امام روزانه یک سیخ‏‎ ‎‏کباب برای ایشان تهیه کنم که همراه غذایشان میل کنند. امام به قدری منظم بودند که‏‎ ‎‏اگر چند دقیقه از ساعت یک ظهر رد می شد و من کباب را نمی آوردم غذایشان را‏‎ ‎‏می خوردند و منتظر نمی ماندند. وقتی کباب را می آوردم، امام شاید نصف آن را به‏‎ ‎‏گربه هایی که در منزلشان رفت و آمد می کردند می دادند. وقتی به ایشان عرض می شد‏‎ ‎‏خودتان بخورید. می گفتند: «پس اینها چه بخورند؟» ‏‎[97]‎

نصف ثواب مستحبات برای حاج آقا مصطفی

‏یک روز مادرم می گفت که آقا بعد از شهادت دایی مصطفی ثواب مستحباتشان را‏‎ ‎‏با ایشان نصف کرده بودند؛ بدین معنی که هر عمل مستحبی را که انجام می دادند،‏‎ ‎‏نصف ثواب را برای دایی نیّت می کردند. ‏‎[98]‎‏ ‏

می خواستم دستش را ببوسم

‏در یکی از ملاقاتهای خصوصی امام پیرمردی به امام عرض کرد من دوتا از‏‎ ‎‏فرزندانم شهید و مفقودالاثر شده اند اجازه بفرمایید خودم هم بروم به جبهه. امام به یک‏‎ ‎‏ کسی فرموده بودند که صحبتهای این پیرمرد به قدری مرا تحت تأثیر قرار داده بود که‏‎ ‎‏می خواستم دستش را ببوسم. ‏‎[99]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 220

مریضها را که می دیدند ناراحت می شدند

‏در سال 58 که در بیمارستان شهید رجایی بودند، برای استفاده از دستشویی،‏‎ ‎‏ایشان را با صندلی چرخدار از راهرو عبور دادیم. در راهرو، مریضهای بیمارستان هم‏‎ ‎‏بودند، مریضها، بیمارهای قلبی مادرزاد بودند، دریچه ای بودند، بیماران انسداد رگها‏‎ ‎‏بودند، با قیافه های بیمارگونه و این باعث شد که امام، اگرچه در ظاهر نشان نمی داد،‏‎ ‎‏ ولی وقتی وارد «سی . سی . یو» شدند یک مقدار نامنظمی قلبشان شروع شد. امام تا این‏‎ ‎‏حد نسبت به مردمش حساس بود. ‏‎[100]‎

خیلی هم دعایت کردم

‏امام به بعضی میوه ها از جمله توت و خرمالو علاقه داشتند. تا فصل توت یا‏‎ ‎‏خرمالو می شد ما از درختی که در حیاط بود تهیه می کردیم و خدمت ایشان می بردیم.‏‎ ‎‏یک بار سکویی گذاشته بودم که توسط آن از درخت خرمالویی که در حیاط امام بود‏‎ ‎‏بتوانم میوۀ بیشتری تهیه کنم. سکویی نسبتاً بلند بود. بعد از مدتی خرمالو چیدن ناگهان‏‎ ‎‏احساس کردم سکو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط کردم و بیهوش شدم. کسی‏‎ ‎‏که پله را گرفته بود وقتی مرا در حال بیهوشی دیده بود بلافاصله به کمک چند نفر مرا به‏‎ ‎‏بیمارستان نزدیک حسینیه و بعد به بیمارستان بقیة الله بردند و با بستن وزنه های سنگین به‏‎ ‎‏گردنم در نهایت ناامیدی به معالجه من پرداختند. چون احتمال زیاد می دادند که بر اثر‏‎ ‎‏اصابت سرم از آن ارتفاع به موزاییکهای کف حیاط نخاعم قطع شده باشد. ‏

‏اعضای بیت روز اول سعی کرده بودند که امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این‏‎ ‎‏ناراحتی بر قلب مبارک ایشان اثر بگذارد. روز دوم که امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را‏‎ ‎‏از کم و کیف قضیه مطلع می کنند و آقا فرموده بودند که از طرف من همین الان بروید به‏‎ ‎‏ بیمارستان و از حاج عیسی عیادت کنید و خبری بیاورید با اینکه من در بخش‏‎ ‎‏ «سی سی یو» بودم و ملاقاتی هم نداشتم اما مسؤولین تا شنیدند که آقای بهاء الدینی و‏‎ ‎‏یک نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمده اند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند که‏‎ ‎‏ مرا عیادت کنند. پس از بهبودی نسبی خدمت ایشان رسیدم در حالی که جمعی با امام‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 221

‏ملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره کردند برایم صندلی بگذارند که بنشینم.‏‎ ‎‏بعد که خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت کردم خیلی هم دعایت کردم» آن موقع‏‎ ‎‏بود که فهمیدم علت اینکه همه مطمئن بودند که بایست نخاعم قطع بشود و نشد به‏‎ ‎‏دلیل دعای امام بود. بعد فرمودند: «حاج عیسی دیگر بالای درخت نرو» گفتم: «چشم» ‏‎ ‎‏پس از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم. یک روز دیدم توی یک بشقاب‏‎ ‎‏چند دانه خرمالو برای من از طرف امام آوردند و گفتند که ایشان گفته: «بدهید به حاج‏‎ ‎‏عیسی» من گفتم که حکمتی در آن هست. امام با این کارشان که سراپا محبت و درس‏‎ ‎‏است می خواستند به من بفهمانند که متوجه شوم برای چیدن چند دانه خرمالو چه به‏‎ ‎‏روز خودم آورده ام. وقتی آنها از امام می پرسند برای چه این خرمالوها را برای حاج‏‎ ‎‏عیسی فرستاده اید؟ امام فرموده بودند این را دادم که حاج عیسی اینها را ببیند و ارزش‏‎ ‎‏آنها را ببیند و بداند که رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص کرده است. ‏‎[101]‎

ایشان دوست عزیز من است

‏مدتی به بیماری سختی مبتلا شده بودم به طوری که برای مداوا مجبور به سفر به‏‎ ‎‏خارج از کشور شدم. صبح روز قبل از عزیمت خدمت امام رسیدم آقا برای دیدار‏‎ ‎‏عمومی با مردم در حسینیه جماران آماده می شدند. در اتاق امام حاج احمد آقا و آقای‏‎ ‎‏کفاش زاده نیز حضور داشتند. امام که به حال من آگاه بودند، دست مرا گرفته و در‏‎ ‎‏دست خود فشردند. سپس رو به آقای کفاش زاده کرده و گفتند: ‏

‏ایشان دوست عزیز من است. سعی کنید که از نظر درمان ایشان مشکلی پیش‏‎ ‎‏نیاید. ‏

‏سپس دعایی در گوش من خواندند و از در بالکن حسینیه به منظور دیدار با مردم‏‎ ‎‏خارج شدند. حضرت امام خصوصیت ویژه ای داشتند و آن این بود که با برخوردهای‏‎ ‎‏عاطفی خود، اطرافیان را مجذوب خود می ساختند و واقعاً قلب مهربانی داشتند. ‏

‏من هر ماه یک بار جهت تقسیم شهریۀ امام در میان طلبه های قم به این شهر‏‎ ‎‏می رفتم. این سفر معمولاً دو یا سه روز به طول می انجامید. گاهی اگر از این مدت‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 222

‏بیشتر می شد، امام سراغ  مرا از حاج احمد آقا می گرفتند. و علت تأخیر مرا جویا‏‎ ‎‏می شدند. ‏‎[102]‎

تو می خواهی مرا حفظ کنی

‏یک وقتی خانم و والدۀ مرحوم حاج آقا مصطفی که به ایران رفته بودند، شبها پیش‏‎ ‎‏امام غیر از ایشان و خدمتکارها کسی دیگری نبود، لذا شب که می شد حاج آقا مصطفی‏‎ ‎‏خدمت امام می خوابیدند. بعد ایشان را رفقا با اصرار زیاد به کاظمین و سامرا بردند.‏‎ ‎‏ایشان هم به من گفت: «فلانی امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم» شب که با امام‏‎ ‎‏از حرم برگشتیم امام شام که خوردند راهی پشت بام شدند که استراحت کنند. من هم‏‎ ‎‏رفتم و پتویی انداختم پیش ایشان بخوابم. مرا که دیدند گفتند: «اینجا چکار می کنی؟» ‏‎ ‎‏گفتم: «هیچی آقا می خواهم اینجا بخوابم» گفتند: «تو می خواهی مرا حفظ کنی؟» ‏‎ ‎‏گفتم: «نه، آقا مصطفی رفته کاظمین سفارش کرده که خدمت شما باشم.» گفتند:‏‎ ‎‏ «نخیر، پاشو برو، همان بیرونی که خدمتکارها هستند کافیه، پاشو برو» گفتم: «من‏‎ ‎‏نمی روم» گفتند: «آقای فرقانی برو اصلاً خانه ات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من مأموریت‏‎ ‎‏دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفی ناراحت می شود» دیگر هیچی نگفتند و من شب را آنجا‏‎ ‎‏خوابیدم، در حالی که همه اش در این فکر بودم که خدایا امشب پیش چه کسی‏‎ ‎‏خوابیده ام. از طرفی هم نگران بودم مبادا آسیبی به امام برسد لذا همه اش در حالت‏‎ ‎‏خواب و بیداری بودم، یک دفعه احساس کردم یک نسیمی از کنارم رد شد از جایم تکان‏‎ ‎‏نخوردم ولی چشمم را که باز کردم دیدم آقاست که آرام دمپاییهای ابری شان را که خیلی‏‎ ‎‏نرم و سبک و بی صدا بودند عوض اینکه بپوشند برای رعایت خاطر اینکه من خواب‏‎ ‎‏بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفته اند و با پای برهنه خیلی آرام از کنار من رد‏‎ ‎‏شدند و از پله ها پایین رفتند. من که بیدار بودم از این رعایت امام نسبت به خودم‏‎ ‎‏گریه ام گرفت. آن شب خیلی گریه کردم چون به خودم می گفتم خدایا انگار امام فرد‏‎ ‎‏غریبه یا مهمانی را به منزلش آورده است، نه کسی را که روز و شب با اوست. بعد نگاه‏‎ ‎‏که کردم دیدم وقتی امام به کف حیاط رسیدند، به خدا قسم شاهد بودم که دمپاییها را‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 223

‏آرام بر زمین گذاشتند و پایشان را آهسته داخل آنها کردند و رفتند که وضو بگیرند و نماز‏‎ ‎‏شب بخوانند و این در حالی بود که ما شاهد بودیم بعضی از مقدسین در حوزه های‏‎ ‎‏نجف وقتی ایام تابستان می خواستند نماز شب بخوانند با آن صدای نعلینهای‏‎ ‎‏خاصشان حتی همسایگان اطراف را بیدار می کردند که مثلاً می خواهند نماز شب‏‎ ‎‏بخوانند. ‏‎[103]‎

امام با بچه ها گرم می گرفتند

‏امام با بچه ها خیلی خیلی مهربان بودند. حالا چه این بچه از خودشان باشد چه‏‎ ‎‏مال کسی دیگر باشد. یک بچه را که می دیدند خیلی به او ملاطفت می کردند و دست‏‎ ‎‏به سرش می کشیدند. آقا با هیچ کس گرم نمی گرفت آن طوری که با این بچه ها گرم‏‎ ‎‏می گرفت. ‏‎[104]‎

ناگهان قیافه امام متغیر شد

‏یک خانمی در تبریز به من گفت که پسر من در دست عراقیها اسیر بوده و اخیراً‏‎ ‎‏شنیده ام که پسر اسیرم را شهید کردند آمدم به شما بگویم به امام بگویید از بابت‏‎ ‎‏ بچه های ما ناراحت نباشد ما سلامتی امام را می خواهیم. من خدمت امام این را گفتم‏‎ ‎‏دیدم آن چنان قیافه امام متغیر شد و اشک به چشم امام آمد که دیدن قیافه امام انسان را‏‎ ‎‏متأثر می کرد. ‏‎[105]‎

این را که شنیدند خیلی گریه کردند

‏اوایلی که امام به نجف وارد شدند یک روز مرد باتقوایی خدمت ایشان رسید.‏‎ ‎‏فردای آن روز که من در اندرونی کار داشتم دیدم خانم امام خیلی ناراحت است. ایشان‏‎ ‎‏می گفت آن مرد چیزی برای امام نقل کرده که آقا از فرط ناراحتی 24 ساعت است غذا‏‎ ‎‏نخورده اند، حتی چای هم نخورده اند. بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم و‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 224

‏کشتار مردم برای امام تعریف کرده و از جمله گفته بود که من در قم بودم و خودم دیدم‏‎ ‎‏که زنی بچه چند ماهه ای را که پیراهن سفید به تن او کرده بود در بغل داشت و شعار‏‎ ‎‏می داد. یکی از گاردیها با ضربه قنداق تفنگ محکم به شانه این خانم زد که بچه از‏‎ ‎‏دست او افتاد و سر بچه به جدول کنار خیابان خورد. امام این را که شنیدند خیلی گریه‏‎ ‎‏کردند و اشک ریختند و 24 ساعت از فرط ناراحتی غذا نخوردند. ‏‎[106]‎

خیلی متأثر شدند

‏امام شخص صبوری است و به این زودیها احساسات خودشان را بروز نمی دهند‏‎ ‎‏اما در موقعی که مثلاً برادران سپاه شهید می شوند ایشان خیلی متأثر می شوند.‏‎ ‎‏همینگونه هم برادران ارتشی و بسیجی و سایر برادران. من این را از یاد نمی برم بار اولی‏‎ ‎‏که تعدادی از برادران سپاه مورد حمله گروهک دمکرات قرار گرفتند و شهید شدند‏‎ ‎‏ایشان خیلی متأثر شدند و حتی اشک در چشمانشان پدیدار گشت. ‏‎[107]‎

برای دو شهید خیلی گریه کردند

‏خانم امام که تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند که من دیدم امام برای دو شهید‏‎ ‎‏زیاد گریه کردند. یکی شهید مطهری بود که امام خیلی متأثر شدند. دومین شهید، شهید‏‎ ‎‏محلاتی بود. ‏‎[108]‎

روزی چهار مرتبه عیادت می کردند

‏خواهر من اقلیما نام داشت که از نجف خدمتکار منزل امام بود و در منزل آقا کار‏‎ ‎‏می کرد. یک سال قبل از رحلت امام ایشان مبتلای به سرطان خون شد و در منزل امام‏‎ ‎‏در یکی از اتاقها بستری شد. در مدتی که بستری بودند امام روزی چهار مرتبه از ایشان‏‎ ‎‏عیادت می کردند و نسبت به حال ایشان متأثر و ناراحت بودند. این امر باعث شد‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 225

‏آقای دکتر عارفی اظهار کند که خواهرم را از منزل امام به جای دیگر ببریم چون حالت‏‎ ‎‏بیماری ایشان بر قلب مبارک امام که سراپا عاطفه بودند اثر نامناسبی می گذاشت. ‏‎[109]‎

بسیار گرم و مهربان بودند

‏امام با افراد خانواده بسیار گرم و مهربان بودند و در عین حال به خاطر جذبه ای که‏‎ ‎‏داشتند از آقا حساب می بردیم ولی در همان حال خیلی با پدر گرم و مهربان و صمیمی‏‎ ‎‏بودیم. امام همه اولادشان را به یک نظر نگاه کردند و به همه یک اندازه محبت داشتند.‏‎ ‎‏به طوری که بعد از این همه سال ما هنوز متوجه نشدیم امام کدام یک از فرزندانشان را‏‎ ‎‏بیشتر دوست دارند. ‏‎[110]‎

از شما می خواهم از من بگذرید

‏در یکی از همان روزهای اول ورود امام به تهران وقتی امام داشتند از نماز‏‎ ‎‏برمی گشتند کنار ایشان بودم و دست مبارکشان در دست من بود. ناگهان ایشان‏‎ ‎‏دستشان را از دست من بیرون کشیدند. طوری که حس کردم عمداً دستشان را کشیدند.‏‎ ‎‏برای من که عشق عجیبی به امام داشتم این تصور پیش آمد که من چه کار کرده ام که‏‎ ‎‏امام با این حالت دستشان را از دستم جدا کردند. حالت گریه به من دست داد و به‏‎ ‎‏شدت ناراحت شدم. دیدم نمی توانم تحمل کنم. خدمت جناب حجت الاسلام‏‎ ‎‏والمسلمین حاج شیخ حسن صانعی که پشت در اتاق امام ایستاده بود رسیده و داستان‏‎ ‎‏را برای ایشان تعریف کردم که چنین اتفاقی افتاده و من دارم از ناراحتی قبض روح‏‎ ‎‏می شوم. از آقا بپرسید که آیا از دست من ناراحتی دارند؟ آیا کار بدی کرده ام؟ ایشان به‏‎ ‎‏اتاق امام رفته و مطلب را به اطلاع آقا رساندند. آقا فرمودند بیاید تو. رفتم خدمتشان و‏‎ ‎‏دستشان را بوسیدم. ‏

‏فرمودند: گویا شما از دست من ناراحت شدید. ‏

‏عرض کردم: آقا من فکر کردم شما از من ناراحت شده اید فرمودند: نه. این جور که‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 226

‏آقا گفتند مثل اینکه من دستم را از  دست شما کشیده ام دقت نداشتم، در آن شلوغی‏‎ ‎‏متوجه نبودم. حالا به هر صورت اگر دستم را از دست شما کشیدم و شما ناراحت‏‎ ‎‏شده اید، از شما می خواهم که از من بگذرید. ‏

‏عرض کردم که نه آقا من بیشتر ناراحت بودم که شاید شما از من ناراحت شده‏‎ ‎‏باشید. موقعی که می خواستم از خدمتشان مرخص شوم سؤال کردند آیا از من‏‎ ‎‏گذشتید؟‏‎[111]‎

امشب اینجا نمانید

‏شب آن روز که امام در مدرسه فیضیه صحبت تندی علیه شاه کردند در منزل امام‏‎ ‎‏بودم ایشان به من گفتند امشب اینجا نمانید بعید نیست بیایند مرا بگیرند. شما اینجا‏‎ ‎‏نمانید و بروید منزل آقای هندی (برادرمان) شب بعد آمدند و امام را دستگیر کرده به‏‎ ‎‏تهران بردند و در پادگان قصر زندانی کردند. ‏‎[112]‎

قرآن را به خود او برگردانیدند

‏در دیدار اعضای انجمن اسلامی نیروی هوایی، عباس سلیمی نفر اول مسابقات‏‎ ‎‏بین المللی قرائت قرآن در مالزی قرآنی خطی را که پانصد سال قدمت داشت و به‏‎ ‎‏عنوان جایزه به او داده شده بود تقدیم امام کرد. امام پس از ایراد صحبت در مورد لزوم‏‎ ‎‏وحدت بین برادران ارتشی قرآن هدیه شده را بوسیدند و آن را بعنوان هدیه به خود ایشان‏‎ ‎‏بازگردانیدند. ‏‎[113]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 227

‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 228

  • . بهجت خانم (دختر دایه حضرت امام) – ندا – ش 1، ص 13.
  • . فریده مصطفوی – مصاحبه مؤلف.
  • . آیت الله خاتم یزدی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 4، ص 168.
  • . شیخ غلامرضا – خدمتکار منزل امام در نجف – روزنامه جمهوری اسلامی 14 / 9 / 58.
  • . حجة الاسلام والمسلمین واعظ طبسی – پیام انقلاب – ش 82، ص 21.
  • . پیام انقلاب – ش 81، ص 57.
  • . روزنامه جمهوری اسلامی – 6 / 9 / 59.
  • . آیت الله یوسف صانعی -  حوزه – ش 32، ص 155.
  • . آیت الله ریحان الله نخعی – پا به پای آفتاب – جلد چهارم – ص 286.
  • . حجة الاسلام والمسلمین احمد رحمت.
  • . آیت الله یوسف صانعی – حوزه – ش 32، ص 155، 156.
  • . حجة الاسلام والمسلمین محمدرضا ناصری – پاسدار اسلام – ش 58، ص 35.
  • . آیت الله قدیری – ویژه نامه روزنامه جمهوری اسلامی – خرداد 70.
  • . عیسی جعفری، مصاحبه مؤلف.
  • . آیت الله محمدهادی معرفت – حوزه – ش 32، ص 148.
  • . فرشته اعرابی، سروش، ش 476، ص 22.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – پیام انقلاب –ش 60.
  • . حجةالاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – مصاحبه مؤلف.
  • . زهرا اشراقی – ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14 / 3 / 69.
  • . . زهرا اشراقی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 1، ص 197
  • . زهرا اشراقی – ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14 / 13 / 69.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – مصاحبه مؤلف.
  • . فرشته اعرابی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 1، ص 221.
  • . زهرا اشراقی – سروش، ش 476، ص 17.
  • . علی ثقفی (برادر همسر امام)، مصاحبه مؤلف.
  • . حجة الاسلام والمسلمین آشتیانی – پا به پای آفتاب، ج 1، ص 258.
  • . صدیقه مصطفوی – همان، ص 128.
  • . زهرا مصطفوی، مصاحبه مؤلف.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان، در سایه آفتاب، ص 203.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان، در سایه آفتاب، ص 104.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – دلیل آفتاب، ص 164.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – مصاحبه مؤلف.
  • . نعیمه اشراقی (نوه امام) – روزنامه کیهان  12 / 4 / 68.
  • . علی ثقفی -   پیک ارشاد – تیرماه 68.
  • . حجة الاسلام والمسلمین مهدی کروبی.
  • . حجة الاسلام والمسلمین محمدعلی انصاری – مصاحبه مؤلف.
  • . روزنامه کیهان – 14 / 11 / 57.
  • . حجةالاسلام والمسلمین رحیمیان، در سایه آفتاب، ص 126 و 127.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی، یادوارۀ اربعین ارتحال امام.
  • . آیت الله شهید بهشتی – روزنامه جمهوری اسلامی – 1 / 4 / 65.
  • . دکتر محمود بروجردی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، ج 3، ص 31.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – پیام انقلاب – ش 48، ص 53.
  • و5. تیموری – از محافظین بیت امام – در رثای نور، ص 64.
  • . یکی از محافظین بیت امام – در رثای نور، ص 63.
  • . زهرا مصطفوی، مصاحبه مؤلف.
  •  حجة الاسلام والمسلمین محتشمی پور – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 1، ص 49.
  • . مرضیه حدیده چی، زن روز – 12 / 3 / 69.
  •  و3. مرضیه حدیده چی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 4، ص 53 و 58.
  • . مرضیه حدیده چی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 4، ص 59.
  • . همان، ص 51 و 52.
  • . حجة الاسلام والمسلمین علی اکبر محتشمی پور- سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، ج 1، ص 57.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید محمد سجادی اصفهانی، همان، ج 6، ص 91.
  • . مصطفی کفاش زاده، مصاحبه مؤلف.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – کوثر – ج 2، ص 634.
  • . حجة الاسلام والمسلمین فردوسی پور – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 1، ص 122.
  • . سرلشکر قاسمعلی ظهیرنژاد – مصاحبه مؤلف.
  • . مهدی چمران. بین اتاق امام و دری که به درون حسینیه باز می شد و از سطح زمین فاصله داشت میزهایی چوبی به هم چسبانیده بودند. این میزها تراس جلوی اتاق امام را یک راست به حسینیه متصل می کرد و حیاط کوچک منزل امام را نصف کرده عملاً عبور از سمتی به سمت دیگر را غیرممکن می نمود (مصاحبه مؤلف).
  • . پاسدار اسلام – ش 102.
  • . دکتر کلانتر معتمدی – اطلاعات هفتگی – ش 2442، ص 27.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – پیام انقلاب – ش 60، ص 25.
  • . حجة الاسلام والمسلمین عبائی خراسانی – روزنامه جمهوری اسلامی – 8 / 4 / 68.
  • .  عیسی جعفری، مصاحبه مؤلف.
  • . زهرا مصطفوی، مصاحبه مؤلف.
  • . صدیقه مصطفوی – سروش – ش 476، ص 11.
  • . زهرا اشراقی، پا به پای آفتاب (جدید)، ص 318.
  • . مجله ارمغان – ش 11.
  • . زهرا اشراقی – سروش – ش 476، ص 18.
  • . روح الله مهدوی – پا به پای آفتاب - ج 2، ص 180.
  • . غلامعلی رجائی – شریک صلوات.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – یادواره اربعین ارتحال امام.
  • . حجة الاسلام والمسلمین موسوی خوئینی ها – روزنامه جمهوری اسلامی – 26 / 4 / 59.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – مصاحبه مؤلف.
  • . فریده مصطفوی – پا به پای آفتاب (جدید)، ج 1، ص 142.
  • . ربابه بافقی – سروش – ش 476، ص 21.
  • . ربابه بافقی – همان، ص 23.
  • . زهرا مصطفوی، مصاحبه مؤلف.
  • . ربابه بافقی – همان، ص 22.
  • . زهرا مصطفوی، مصاحبه مؤلف.
  • . زهرا اشراقی – پا به پای آفتاب (جدید) – ج 1، ص 208 و 209.
  • . عیسی جعفری – پاسدار اسلام – ش 91، ص 39.
  • . حجة الاسلام والمسلمین محمد اشرفی اصفهانی – روزنامه کیهان – 23 / 7 / 64.
  • . حجة الاسلام والمسلمین ادیب – روزنامه کیهان – 22 / 7 / 68.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – کوثر – ج 1، ص 97.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان، در سایه آفتاب، ص 123.
  • . همان، ص 149.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان، همان، ص 151 تا 154.
  • و2و3. حجةالاسلام والمسلمین انصاری کرمانی، مصاحبه مؤلف.
  • . صدیقه مصطفوی – سروش – ش 476، ص 12.
  • . سید رحیم میریان – از اعضای بیت امام، مصاحبه مؤلف.
  • . 3. عیسی جعفری، مصاحبه مؤلف.
  • . 2. عیسی جعفری، مصاحبه مؤلف.
  • . حجه الاسلام والمسلمین مسیح بروجردی (نوه امام)، مصاحبه مؤلف.
  • . آیت الله توسلی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 2، ص 102 و 103.
  • . دکتر عارفی – حضور – ش 8، ص 70.
  • . عیسی جعفری – مصاحبه مؤلف.
  • . حجةالاسلام والمسلمین علی اکبر آشتیانی، پا به پای آفتاب، ج 1، ص 258 و 259.
  • . 2. حجة الاسلام والمسلمین فرقانی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 3، ص 8.
  • . آیت الله خامنه ای – روزنامه جمهوری اسلامی – 7 / 8 / 62.
  • . حجة الاسلام والمسلمین فرقانی، همان.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – پیام انقلاب – ش 59، ص 14.
  • . فرزند شهید محلاتی. همان.
  • . عیسی جعفری، مصاحبه مؤلف.
  • . فریده مصطفوی، پا به پای آفتاب، ج 1، ص 141.
  • . سرتیپ محسن رفیق دوست – پا به پای آفتاب – ج 3، ص 141.
  • . آیت الله پسندیده، همان (جدید)، ج 1، ص 32.
  • . روزنامه جمهوری اسلامی 11 / 6 / 58.