خواست شیطان بد کند با من، ولی احسان نموداز بهشتم برد بیرون، بستهی جانان نمود[1]خواست از فردوس بیرونم کند، خوارم کندعشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پرّان نمودساقی آمد تا ز ...
بُلبُل از جلوهی گُل نغمهی داوُد نمودنغمهاش، درد دل غمزده بهبود نمود[1]ساقی از جام جهان، تاب به جان عاشِقآنچه با جان خلیل آتش نمرود نمودبندهی عشقِ ...
مُرغ دل پر میزند تا زین قفس بیرون شودجان به جان آمد توانش تا دمی مجنون شودکس نداند حال این پروانهی دلسوختهدر بر شمع وجود دوست، آخِر چون شود؟رهروان بستند بار و، بر شدند از ...
کیست کآشفتهی آن زلف چلیپا نشود؟!دیدهای نیست که بیند تو و شیدا نشودناز کن، ناز! که دلها همه در بند تواندغمزه کن، غمزه! که دلبر چو تو پیدا نشودرُخ نما! تا همه خوبان خجل از ...
غم مخور! ایّام هجران رو بپایان میروداین خماری، از سر ما میگُساران میرودپرده را از روی ماه خویش بالا میزندغمزه را سر میدهد، غم از دل و جان میرودبلبُل ...
جُز گل روی تو، اُمّید به جایی نبوددرد عشق است، به غیر تو دوایی نبودبندهی موی تواَم، دستفشانی نرسدراهی کوی تواَم، راهنمانی ...
ساغر از دست ظریف تو گُناهی نبودجُز سر کوی تو، ای دوست! پناهی نبود[1]درِ اُمّید ز هر سوی به رویم بسته استجُز در میکده، اُمّید به راهی نبودآنکه از ...
از دلبرم به بُتکده نام و نشان نبوددر کعبه نیز، جلوهای از او عیان نبوددر خانقاه، ذکری از آن گُلعِذار نیستدر دیر و، در کنیسه، کلامی از آن نبوددر مَدْرسِ فقیه، به ...
گر سوز عشق، در دل ما رخنهگر نبودسُلطان عشق را بسوی ما نظر نبودجان در هوای دیدن دلدار دادهامباید چه عذر خواست، متاع دگر نبودآن سر که در وصال رخ او، به باد رفتگر مانده ...
در محضر شیخ، یادی از یار نبوددر خانقه از آن صنم آثار نبوددر دیر و، کلیسا و، کنیس و، مسجدازساقی گُلعِذار دیّار نبودسرّی که نهفته است در ساغر میبا اهل خرد، جُرأت گفتار ...
فراق آمد و از دیدگان فروغ ربوداگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟طلوع صُبح سعادت، فرا رسد که شبشیگانه یار، به خلوت بداد اذنِ ورودطبیب درد من، آن گلرخ جفاپیشهبه روی من دری از خانقاه خود ...
کاش! روزی به سر کوی توام منزل بودکه در آن شادی و اندوهْ، مُراد دل بود[1]کاش! از حلقهی زُلفت، گرهی در کف بودکه گره باز کُن عُقدهی هر مُشکِل بوددوش ...
بوی گُل آید از چمن، گویی که یار آنجا بوددر باغ، چشنی دلپسند از یاد او برپا بودبر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگریبا صد زبان، با صد بیان در ذکر او غوغا ...
این قافله، از صُبح ازل سوی تو رانندتا شام ابد نیز، بسوی تو روانندسرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقنددلسوخته، هر ناحیه بیتاب و توانندبگُشای نقاب از رُخ و، بنمای ...
بگُشای در که یار ز خُم نوشجان کُندراز درون خویش ز مستی، عیان کند[1]با دوستان بگو: که به میخانه رو کنندتا یار، از خماری خود، داستان کندبردار پرده از دل غمدیدهات، که ...
ای کاش! دوست، درد دلم را دوا کندگر مهربانیم ننمایدْ جفا کند[1]صوفی که از صفا، به دلش جلوهای ندیدجامی از او گرفت که با آن صفا کنددردی ز بیوفایی ...
با گُلرخان بگویید: ما را به خود پذیرنداز عاشقان بیدل، همواره دست گیرنددردی است در دلِ ما، درمان نمیپذیرددستی به عاشقان ده کز شوقِ دل بمیرندپا نه به محفلِ ما، تاراج کُن دلِ ...
لذّت عشق تو را، جز عاشق محزون نداندرنج لذّتبخش هجران را بجُز مجنون نداندتا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانیناز پرورده، رهاورد دل پُرخون نداندخسرو از شیرین، نیابد رنگ و ...