عُمر را پایان رسید و یارم از در درنیامدقصّهام آخر شد و این غصّه را آخر نیامدجام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدمسالها بر من گذشت و، لُطفی از دلبر نیامدمرغ جان در این قفس ...
میلاد گل و بهار جان آمدبرخیز! که عید میْ کشان آمدخاموش مباش زیر این خرقهبر جان جهان، دوباره جان آمدبرگیر به دستْ، پرچم عُشّاقفرماندهِ ملکِ لامکان آمدگُلزارْ، ز عیش لالهباران ...
کوتاه سُخن که یار آمدبا گیسویِ مُشکبار آمد[1]بگشود در و، نقاب برداشتبیپرده، نگر، نگار آمداو بُود و کسی نبود با اویکتای و غریبوار آمدبنشست و، ببست در ز ...
گر تو آدمزاده هستی «عَلَّم اَلأَسمٰا[1]» چه شد؟«قٰابَ قَوْسَینت» کُجا رفته است «أََوْأَدْنیٰ» چه شد[2]و[3]بر فراز دار، فریاد «أَنَا ...
پیری رسید و، عهد جوانی تباه شدایّام زندگی همه صرف گناه شدبیراهه رفته، پشت به مقصد همی رومعُمری دراز صرفْ در این کوره راه شدوارستگان، به دوست پناهنده ...
چه شد که امشب از اینجا گذارگاه تو شد؟مگر که آهِ من خسته، خضر راه تو شد؟بساط چون تو سُلیمان و، کُلبهی درویشنَعوذُ بِالله، گویی ز اشتباه تو شدکنون که آمدی و، با چو من صفا ...
بهار آمد که غم از جان برد، غم در دل افزون شدچه گویم! کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شدگروه عاشقان بستند محمِلها و، وارستندتو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شدگل از هجران بلبل، ...
بهار آمد و، گُلزار نور باران شدچمن ز عشق رُخ یار، لالهافشان شدسُرود عشق، ز مُرغان بوستان بشنو!جمال یار از گُلبرگِ سبز تابان شدندا به ساقی سرمستِ گُلِعذار رسیدکه طرْف دشت، چو رُخسار ...
ناله زد دوست که راز دل او پیدا شدپیش رندان خرابات چسان رُسوا شدخواستم راز دلم پیش خودم باشد و بسدر میخانه گشودند و چنین غوغا شدسر خُم را بگُشایید که یار آمده استمژدهای میکده! عیش ...
گره از زلف خم اندر خم دلبر وا شدزاهد پیر چو عُشاق جوان رُسوا شد[1]قطرهی باده ز جام کرمت نوشیدمجانم از موج غمت، همقدم دریا شدقصهی دوست رها کُن که در اندیشهی ...
داستان غم من راز نهانی باشدآن شناسد که ز خود یکسره فانی باشدبه خمِ طرّهی زلفت نتوانم ره یافتآن تواند که دلش آنچه تو دانی باشدساغری از خُم میخانه مرا باز ...
فقر، فخر است اگر فارغ از عالم باشدآنکه از خویش گذر کرد، چهاش غم باشد[1]طالع بخت در آن روز بر آید، که شبشیار تا صبح ورا مونس و همدم باشدطربِ ساغرِ درویش نفهمد صوفیباده از دست ...
ای دوست! پیر میکده از راه میرسدبا یک گلِ شکفته به همراه، میرسدگُل نیست، بلکه غنچهی باغ سعادت استکز جان دوست بر دل آگاه میرسدآن روی با طراوت و، آن ...
دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کردمحتسب را بنوازید که زنجیرم کردمعتکف گشتم از این پس به در پیر مغانکه به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کردآب کوثر نخورم، منّت رضوان نبرمپرتو روی تو ...
چشم بیمار تو ای می زده! بیمارم کردحلقهی گیسویت ای یار! گرفتارم کردسرو بستانِ نکویی، گُل گُلزار جمال!غمزه ناکرده، ز خوبان همه بیزارم کردهمهی می زدگان، ...
عشقت اندر دل ویرانهی ما منزل کردآشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد[1]لبِ چون غنچهی گل باز کن و، فاش بگو:سّرِ آن نقطه که کار من و دل مشکل کردیاد روی تو، غم هر دو ...
بهار شد، در میخانه باز باید کردبه سوی قبلهی عاشق، نماز باید کرد[1]نسیم قدس به عشّاق باغ، مژده دهدکه دل ز هر دو جهان، بینیاز باید کردکنون که دست به دامان سرو ...
با دلِ تنگ، بسوی تو سفر باید کرداز سر خویش، به بتخانه، گذر باید کرد[1]پیر ما گفت: ز میخانه شفا باید جستاز شفا جستنِ هر خانه حذر باید کردآنکه از جلوهی رخسار چو ماهت پیش ...