فرشتهها آن روز سرما خورده بودم و نمیتوانستم برای بازی ...
فرشته ها یک روز دایی عباس به خانه ی ما آمد و گفت که در مسجد، ...
فرشتهها من و پدربزرگ به مسجد رفته بودیم. بعد از نماز، ...
فرشته ها دایی عباس می خواست من و حسین را به سینما ببرد. در ...
فرشتهها خانه پدر بزرگ پر از مهمان بود.عمو جان وعمهجان با ...
فرشتهها آن روز، وقتی حسین از پله ها افتاد، آن قدر گریه کرد ...
فرشتهها یک روز وقتی که با مادربزرگ برای خرید رفته بودم. ...
فرشتهها یک روز به پدرم گفتم: «خانهی ما خیلی کوچک است. من ...
فرشتهها دیشب دایی عباس مرا همراه خودش به مسجد ...
حسین جان! مهری ماهوتی پالام پولوم پام رفتم به مسجد همراه ...
کلیه حقوق برای موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) محفوظ است.