پرتال امام خمینی (س): گفتگوی ۸۲ / فخرالدین صانعی

حجت الاسلام والمسلمین شیخ فخرالدین (سعید) صانعی مدرّس خارج فقه و فرزند مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ یوسف صانعی (ره) در گفت وگو با پرتال امام خمینی (س) ضمن اشاره به برخی فرازهای زندگی مرحوم آیت الله حاج شیخ حسن صانعی (ره)، به برخی از خدمات ایشان اشاره کرد.

  • ضمن عرض تسلیت به حضرتعالی و بیت مکرم آیت الله صانعی، از وضعیت خانوادگی مرحوم آیت الله حاج شیخ حسن صانعی (ره) برای ما می فرمایید؟

ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام سوگواری خامس آل عبا حضرت اباعبدالله الحسین و یاران وفادار شان (علیهم السلام)؛ خاندان و اجداد ما آن طور که در پشت یک صحیفه سجادیه مکتوب شده و تا هفت نسل قبل از ما یادداشت شده است، همگی خانواده ای روحانی بودند که به امر تبلیغ اشتغال داشتند و جد سوم ما در شهرضا و نیک آباد فعلی حضور داشتند و قبل از آن ها در خوانسار ساکن بودند که با خوانین خوانسار درگیر شده بودند و به طرف شهرضا و نیک آباد کوچ کرده بودند. پدر ایشان حاج شیخ محمدعلی صانعی بودند که سال ها در محل خودشان شهر نیک آباد ـ یا روستایی که نام قبلی اش ینگ آباد بود ـ مشغول وعظ و خطابه بودند و مسجدی را که پدرشان در آن جا ساخته بودند، اداره می کردند. قبل از آشیخ محمدعلی هم، پدرشان حاج ملایوسف بودند که ایشان از شاگردان جهانگیرخان و میرزا حبیب الله رشتی بودند و به درجه اجتهاد رسیده بودند. حاج ملایوسف در سن جوانی و تقریباً در سی و پنج سالگی از دنیا می روند که بعد از ایشان پسرشان حاج شیخ محمدعلی می آیند و در همین روستا مشغول امور دینی مردم می شوند. از بقیه اجدادمان اطلاعات تفصیلی نداریم.

  • تحصیلات ایشان نزد چه کسانی بود؟

آقاعمو سه سال بزرگ تر از ابوی بودند اما هم زمان با هم برای تحصیل علوم دینی به اصفهان می آیند و عمو به جهت این که سن شان بالاتر بوده است، زودتر از ابوی همراه با آقای سید محمود دهسرخی که در یک مدرسه بودند، برای ادامه تحصیل به قم می آیند، اما به جهت فقر و مسکنتی که داشتند، ظاهراً کمتر از یک سال در قم می مانند. خود ایشان تعریف می کردند که یک تسبیح داشتیم، که مجبور شدیم آن را بفروشیم تا فقط هزینه سفر برگشت مان را داشته باشیم و می فرمودند ما ماه های آخر چنان گرسنگی می کشیدیم که حتی در سطل هایی که جلوی حجره در مدرسه بود و نان های خشک می ریختند و ما هم از آن استفاده می کردیم، حتی این مقدار نان خشک هم ما پیدا نمی کردیم و مجبور شدیم به اصفهان برگردیم. ایشان به اصفهان بر می گردند و ظاهراً یک سال بعد پدرشان تضمین می کنند که از پول منبر یا پول عقد و نکاح و نوشتن اسناد معاملاتی که امرار معاش می کردند و کشاورزی مختصری داشتند، یک مقدار پول به اندازه هزینه خوراک شان برای این ها بفرستند؛ که ایشان و مرحوم ابوی با هم به قم بر می گردند و دیگر قم می مانند؛ البته خب با همان سختی هایی که بوده است، فقط حالا پدرشان یک مقدار پول نان را برایشان می فرستاده است که حداقل نان خالی را داشته باشند و بعد به مرور شهریه هایشان وصل شده بود و در قم ماندگار شدند.

اساتیدشان هم تقریباً با اساتید مرحوم والد مشترک بود. از جمله مقداری از رسائل را نزد آقای مشکینی و بیشتر آن را پیش آقای فکور خوانده بودند و «مختصرالمعانی» را پیش آقای سبحانی خوانده بودند. قسمت زیادی از مکاسب را پیش آقای جبل عاملی-که اهل اطراف اصفهان و مجتهد مهذّبی بودند- و کفایه را نزد آقای سلطانی طباطبایی خوانده بودند. هم چنین بخشی از دروس مقدمات و سطح را نزد افرادی هم چون مرحوم آقای ستوده، مرحوم آقای امام موسی صدر، آقای محمد یزدی خواندند.

هم چنین هم والد و هم آقاعمو ظاهراً «شرح شمسیه» را پیش آقای تقوی اشتهاردی خوانده بودند. آقای تقوی اشتهاردی هم نسبت به ابوی بسیار لطف داشتند و قبل از فوتشان یک مقداری از کتاب های دستخط شان را در مباحثی که ایشان درس های آقای بروجردی و درس های حضرت امام را تقریرات داشته اند، و بعد از فوتشان هم وصیت کرده بودند که در اختیار ابوی قرار بدهند و الآن در کتاب خانه ایشان موجود است، البته ما این ها را به موسسه تنظیم و نشر آثار امام دادیم و مباحثی که مربوط به دروس حضرت امام بود را اسکن کرده اند.

هم چنین نزد آقای حاج شیخ عباسعلی صادقی که در خرم آباد بودند و همین جدیداً هم فوت کردند، درس ـ شرح لمعه ـ خوانده بودند. آقای صادقی در خرم آباد حوزه ای هم داشتند و حاج آقا احترام خاصی برایشان قائل بودند و این اواخر هم قبل از فوت مرحوم والد تشریف آوردند دفتر، که حاج آقا احترام خاصی برایشان قائل شدند و حتی از روی صندلی ای که می نشستند، پایین آمدند و گفتند شما به جهت استادی ما روی صندلی بنشینید.

 و یک پیرمرد محترمی بود که ظاهراً یک مقداری از مقدمات را پیش ایشان خوانده بودند به نام آقای حسینعلی مختاری و چند سال پیش فوت کرد و حتی خود ایشان درس خارج مرحوم والد می آمد و مکرّرا ایشان که وارد می شد، مرحوم والد بلند می شدند و می فرمودند که من چند وقتی را پیش ایشان درس خوانده ام. مرحوم ابوی هیچ وقت إبا نداشتند که اسم اساتیدشان را ببرند و حتی وقتی هم که خودشان در کسوت مرجعیت بودند، همیشه از این اساتید نام می بردند، ولو حالا مدت زیادی هم نبود؛ مثلاً اگر دو سه ماه هم یک قسمتی از مغنی یا مختصر را پیش این ها خوانده بودند، همیشه می فرمود.

مرحوم والد، آقای هاشمی رفسنجانی و آشیخ حسن آقا پیش آقای منتظری در فلسفه «منظومه» را و بعد یک مکاسب خارج مانندی را می خوانند. یعنی قبل از این که این ها بروند وارد درس های خارج معروف بشوند؛ پیش آقای منتظری یک مکاسب خارج وار را می خواندند، یعنی پیش از ورود به درس خارج های معروف بود. چون من از مرحوم والد سؤال کردم که شما مکاسب را که پیش آقای منتظری نخواندید؟ فرمودند نه، ما مکاسب را تقریباً مانند درس خارج نزد ایشان می خواندیم.

خب مرحوم ابوی و آقا عمو سریع مقدمات را پشت سر گذاشتند و بعد دوتایی وارد درس خارج آقای بروجردی می شوند و هم زمان هم درس حضرت امام می روند و تا زمانی که حضرت امام در قم تشریف داشتند، به درس ایشان می رفته اند.

البته من دقیقاً از اساتید خارج عمو خبر ندارم ولی هر وقت صحبت می کردیم ظاهراً ایشان غیر از درس آقای بروجردی و امام، درس کس دیگری را نرفتند، ولی مرحوم ابوی، درس آقای اراکی و آقای داماد را به مدت خیلی کم برای این که درس را بررسی بکنند، رفته بودند اما به صورت منظم غیر از درس مرحوم آقای بروجردی که به صورت منظم چندین سالی را می رفتند، درس امام را می رفتند که بیشترین استفاده را برایشان داشته است. البته درس آقای گلپایگانی نرفته بودند، اما برخی مواقع ایشان می رفتند آن جا و خاطرات و نکته هایی را نقل می کردند. مثلاً در زمان دادستانی شان خدمت ایشان می رسیدند، گعده ای بود که نکات علمی ذکر می کردند. درس مرحوم آقای شریعتمداری را هم نرفته بودند، اما به «کتاب القضا»ی ایشان که هنوز چاپ نشده و به صورت نسخه ای کپی است، مراجعه می کردند و من یادم هست که این اواخر که بحث کتاب القضا را داشتند، به علمیت آقای شریعتمداری اذعان می کردند و می فرمودند که ما آن موقع درس شان را درک نکردیم، اما از کتاب هایشان زیاد استفاده می کردند و به علمیت ایشان اذعان داشتند.

مرحوم ابوی چون متمحض در درس و مباحثه بودند، یک مقداری با کیفیت زندگی آقاعمو متفاوت بودند؛ آقاعمو با آقای ربانی املشی، آقای هاشمی، آقای طاهری خرم آبادی و دیگرانی که در قم بودند، این ها یک لُجنه جدایی بودند و با هم رفاقت داشتند که ابوی می فرمودند این ها از نظر لباس آدم های مرتبی بودند و به این امور خیلی اهمیت می دادند و گعده های خاص خودشان را داشتند و تبلیغ می رفتند و تا این اواخر هم ده ـ پانزده نفر از آقایان معاریفی که بودند، با هم گعده داشتند و گعده هایشان بعد از انقلاب هم ادامه داشت که یکی یکی هم از دنیا رفتند و ایشان می فرمود من آخرین شان هستم. ولی ابوی هیچ وقت اهل گعده های این جوری نبود و خودشان تنها مشغول بحث و مباحثه و تدریس بودند.

آقا عمو خیلی خوش استعداد بودند و به مباحث فلسفه و عرفان خیلی علاقه داشتند و با اساتیدی هم مراوده داشتند، البته نه این که بنشیند برای تدریس. یک وقت هایی که صحبت می شد، ایشان از این علوم عرفانی و اشعار حافظ و مولوی زیاد استفاده می کرد. ایشان علاقه شان به این مباحث زیادتر بود و به نظر من به جهت استعدادی که داشتند، اگر وارد این مباحث می شدند، خیلی موفق بودند، اما بحث های انقلاب و امورات دفتر حضرت امام پیش آمد و دیگر به صورت آکادمیک وارد این مباحث نشدند که ممحّض در این مباحث بشوند.

  • نفرمودند که چه طوری وارد بیت امام شدند؟

آشنایی شان با امام همانی است که مرحوم والد در خاطراتشان می گویند. این ها درس امام می رفتند و احساس کرده بودند که باید برای مرجعیت امام کار بشود و خب یکی از لوازم مرجعیت، جلوس بود که افراد در ایام اعیاد یا عزاداری ها بیایند و رفت و آمد جریان داشته باشد. اولین زمانی که به ذهن شان می رسد برای این که استارت این کار را بزنند، یک عیدی بوده است که ایشان می گوید به امام عرض کردیم آقا شما بالاخره در کسوت مرجعیت، باید لوازمات را داشته باشید که روز عید را جلوس بفرمایید و طلبه ها بیایند دیدن شما. ایشان فرموده بودند خب من که برای پذیرایی کسی را ندارم. آقا عمو و ابوی و ظاهراً آقای ذوالفقاری و شاید یک نفر دیگر هم بودند، این ها برای پذیرایی آن جا می روند و نکته ای هم که دارد این است که ذغالی که برای چای درست می کنند، آن ذغال بو می کرده و کربن آن آزاردهنده بوده است. حضرت امام می آیند به ابوی می گویند آقا پوست انار را بگذارید روی ذغال که این بوی ذغال گرفته بشود و این تجربه ای بود که ابوی همیشه از این یاد می کردند و خودشان تا زمان حیاتشان انارهایی که در پاییز مصرف کردند، پوست شان را نگه می داشتند که در زمستان ها روی بخاری- حالا با این که بخاری گازی بود- از آن استفاده می کردند که خب هم بوی مطبوعی داشت و هم می فرمودند که دی اکسیدکربن این گازها را می گیرد. این زمینه ورودشان بوده است و چند جلسه ای هم ابوی آن جا این کار پذیرایی از مردم را به عهده داشتند و بعد دیگر آقاعمو در تشکیلات حضرت امام می مانند و ابوی مشغول درس و بحث شان می شوند.

  • از خاطرات شخصی تان از مرحوم عمو بفرمایید.

یک مطلبی را یکی از جراید نوشته بود که حالا من چون این قسمت هایی از تاریخ هست، شاید گفتن آن مفیدتر باشد. آن جا آقاعمو به صورت سربسته فرمودند که بعد از پانزده خرداد که حضرت امام از زندان تشریف می آورند، بعضی از مطلعین آمدند و تمام جریانات این مدتی که حضرت امام زندانی بودند و آن راهپیمایی را برای حضرت امام توضیح دادند. اما آن جا اسم این افراد را نمی آورند. یک زمانی که این جریان را برای بنده تعریف می کردند، فرمودند که دو نفر آمدند و من وقت گرفتم که این دو نفر بیایند و با امام صحبت کنند. هیچ کس نبود و فقط من بودم و امام و آن دو نفر. آن دو نفر یکی شان آیت الله العظمی منتظری بوده و دیگری آیت الله شهید مرتضی مطهری. این قسمتی از تاریخ که ایشان آن جا اسم آن ها را ذکر نکردند. فرمودند «آقای منتظری به سبب حافظه ای که داشت، تمام ریز جزئیات در ذهنش بود و بیان می کرد و شهید مطهری هم تحلیل هایی را ارائه می دادند» که بعد از آن جلسه امام خیلی متأثر می شوند و آن جملات را دارند. یعنی از آن ابتدای شروع انقلاب و بحث دستگیری حضرت امام، آقاعمو در جریان بودند و می شود گفت ایشان صندوق اسرار انقلاب و بیت امام بودند که خیلی از موارد را هم به کسی نگفتند و رفتند و دریغ از این که بسیاری از مسائل ناگفته باقی ماند که شاید هم به این جهت بود که نمی خواستند با بازگویی برخی مسائل شخصیت بعضی از افراد زیر سؤال برود یعنی «ستارالعیوب» که یکی از صفات خداوند است، شاید این که ایشان هم خیلی از خاطراتشان را نفرمودند، به این جهت بود. برخی موارد که می فرمودند خب تعریض داشت و مشخص می شد که برخی افراد چگونه اصلاً در بحث های انقلاب نبودند یا خیلی جاها مخالف بودند ولی امروزه انقلابی شدند؛ ولی خب ایشان إبا داشت از اینکه اسرار را هویدا کند.

نکته دیگری که هست، این است که حضرت امام که هم عنایت به مرحوم والد و هم به حضرت آقاعموداشتند، که برگشتش به شناخت حضرت امام از این دو بزرگوار هست. یعنی در جبین این ها آن استعداد و آن وفاداری را می دیدند؛ بنابراین اگرچه ورودشان به منزل حضرت امام به جهت بحث های مرجیعت و جلوس ایشان بود، اما بعد از آن، حضرت امام با آن دوراندیشی و آن چه نسبت به این دو بزرگوار در ذهن مبارک شان بود، در اصل این بزرگوار را پرورش دادند و تربیت کردند؛ حالا از نظر علمی، مرحوم والد و از نظر کارهای بیت مرجعیت که واقعاً هیچ کس نمی توانست جای آقا عمو را برای حضرت امام بگیرد، از این جهت که خود حضرت امام آدم کم حرف و بسیار باهوشی بود و خب شخصیتی مثل آقا عمو را می خواست که او هم بسیار باهوش، عاقل و کم حرف بود. خب این خصوصیتی است که من هم از مرحوم حاج احمدآقا و هم از آیت الله حاج سیدحسن آقا شنیدم که آن چه باعث شده بود امام توجه ویژه ای به حضرت آقاعمو داشته باشد، این بود که از رفتار امام و از نگاه امام متوجه می شدند که منظور امام چه چیزی هست و رعایت همه جوانب احترام حضرت امام را و حفظ اسرار بیت امام بنمایند. حفظ اسرار انقلاب یک بحث است و حفظ اسرار بیت امام بسیار وظیفه مهم و سنگینی بوده که ایشان به نحو احسن انجام دادند و حضرت امام هم در آن نامه و در زمان بیمارستان از ایشان تشکر کردند و به این مطلب و به درایت، هوش و عاقلانه رفتار کردن ایشان در ضمن وفاداری اذعان کردند. من یک خاطره ای هم این جا نقل کنم که زمانی ایشان ماشین هایی که در بیت امام بوده است، حتی به دختر حضرت امام هم اجازه نداده بودند که سوار بشوند و خب شکایت شان را پیش حضرت امام می برند. حضرت امام هم چون عمو را می شناخته است، ایشان را می خواهد و می فرماید «آقای صانعی شما کار درستی کردی، این ها در اختیار من است و برای استفاده مشخصی است، اما بالاخره این ها هم دختران من هستند» یعنی خواسته است بفهماند که شما شئون این ها را هم رعایت بکنید و به این نحو گفتار برای استفاده اجازه داده بودند که ایشان هم بتواند ماشین را در اختیار این ها قرار بدهد. یعنی در رعایت امانت و حفظ بیت المال که حضرت امام بسیار بر این تأکید داشتند، ایشان هم به نحو احسن این کار را انجام می دادند.

یک خاطره از اعتماد حضرت امام به ایشان بگویم. ایشان می فرمودند حضرت امام تا آخر این که باید نسبت به امور مالی حساس باشند، این را داشتند اما هیچ وقت به زبان نمی آوردند. یعنی یک انسان همیشه باید مراقب اطرافیان خودش باشد و فرمودند این مراقبت را نسبت به من داشتند ولی به زبان نمی آوردند. بعد می فرمود من قبض ها را که می دادم مهر کنند، می گفتم آقا قبض را فلان آقا فرستاده مثلاً ده میلیون است؛ ایشان هم زمان که داشت این قبض ها را مهر می کرد، می فهمیدم که در ذهن هم دارد حساب می کند که ببیند مطابق آن چیزی هست که من گفته ام یا نه. یعنی در عین اطمینان، این مراقبت را هم داشتند و مرحوم عمو این مراقبت را متوجه می شدند.

مطلب دیگر این که می فرمودند که یک زمان هایی پول وجوهات را من می آوردم روی میز امام می گذاشتم، و این هم زمان می شد با ملاقات مسئولین تراز اول کشور. می فرمود ایشان تا آن آقای مسئول می آمدند و من هم نشسته بودم، یک روزنامه یا دستمالی را روی این پول ها می انداختند؛ البته پول ها حجمش زیاد و از زیر آن روزنامه یا دستمال پیدا بود. ولی ایشان تحلیل شان این بود که می خواستند بفهمانند که اطمینانی که من به آقای صانعی دارم به شماها ندارم؛ که تا شما نیامدید این پول ها مکشوف بود و شماها که می آیید آن ها را پوشاندم. می فرمود این از ظرافت های کار حضرت امام بود.

مطلب دیگری که هست، این است که اگر بخواهیم شخصیت عموی بزرگوار و مرحومم را تحلیل بکنیم، دو چیز در ذهن ایشان خیلی اهمیت داشت، یکی بحث اسلام و احکام اسلام بود و یکی هم مردم بود. احکام اسلام، از این حیث که اسلام دارای حکومت است و احکام اسلام عقلانی و عُقلایی است و با نگاه متحجّرانه نمی شود به احکام اسلام نگاه کرد و آن ها برای اداره حکومت نسخه پیچی کرد و یک داستان معروفی از حضرت امام هست که بعد از این که مرحوم والد دیگر شورای نگهبان نبودند، ایشان می فرمود که «حضرت امام من را مأمور کرد که بروم با شورای نگهبان صحبت کنم که ما نمی توانیم دور کشور را دیوار بکشیم». و آقاعمو هم چون در کنار حضرت امام بودند و خب آن جامعه شناسی ای که داشتند و ولایت فقیهی که امام دنبال می کردند که ولایت فقیه به عنوان کارآمدی احکام اسلام است و کارآمدی احکام اسلام جز با عقلانیت پیش نمی رود و کارایی اش را نشان نمی دهد، ایشان خیلی این مباحث را دنبال می کردند و به جز جنبه های عاطفی نسبت به مرحوم والد -که برادر بزرگ تر بودند و به قول بعضی از نزدیکانشان، ایشان تا آخر هم قبول نکردند که مرحوم والد از دنیا رفته است، این قدر برایشان سخت بود- که حالا یک بحث جدایی بود، اما ایشان از فوت مرحوم والد بیشتر از این جهت متأثر شدند که کسی نیست احکام نورانی اسلام را بیان بکند و به جامعه ارائه بدهد و بتواند از آن دفاع بکند و در جامعه هم قابل پذیرش باشد. به این جهت ایشان از نبود والد خیلی متأثر بودند و بارها به خود بنده می فرمودند که دیگر مثل پدرت کسی نیست که بتواند حکم خدا و مسئله را بفهمد و درد جامعه را درک کند.

یکی هم بحث مردم بود. خب تمام کارهایی که ایشان انجام داده است، مثلاً هزار مدرسه، هزار خانه عالم یا خوابگاه های دانشجویی ای که ساختند، ایشان تمام همّ و غمَّش کارهای عام المنفعه بود. یعنی صبح تا شب فکر می کردند که چه جور می شود یک خدمتی را ارائه داد و این کار آخری که شروع کرده بودند خوابگاه های دانشجویی برای دانشجوهای دکتری، می فرمودند خب این ها هم دختران ما هستند و این ها هم وقتی به شهرستانی می رود، باید امنیت داشته باشند. ما اگر می گوییم آقا امر به معروف و نهی از منکر، فقط زبانی نیست. ایشان امر به معروف و نهی از منکر را عملی می دیدند یعنی این که باید ریشه آن چه را که باعث تباهی و فساد جامعه می شود، خشکاند، نه با این که قول و فعل و زور و شلاق بخواهیم امر به معروف کنیم. امر به معروف یک وجهه اش این است که ما ریشه منکر را از بین ببریم و خب یکی از ریشه ها و عامل اصلی منکرات هم فقر است و ایشان خیلی به این جهت توجه داشتند که به فقرا کمک بکنند و کارهای عام المنفعه بشود مثلاً جاده ای که در همان شهر نیک آباد احداث کردند و روستاهای زیادی را به هم متصل می کرد، من خودم یادم هست آن روزی که این جاده افتتاح شد، وزیر راه آمار داد سالانه دویست نفر در همین جاده کشته می شدند و خب خیلی از آن هم از روستای خود ما و بستگان بودند و بعد الآن شاید نزدیک بیست سال از افتتاح این جاده می گذرد، تنها یک ماشین تصادف کرده که علت آن هم سرعت غیرمجازش بوده است؛ شما حالا حساب بکنید چه خدمتی شده و چه خانواده هایی بی سرپرست نشدند و چه هزینه هایی از جهت تصادفات و بی سرپرست شدن خانواده ها و مسائلی که می بینیم به دنبال دارد، به نظام تحمیل نشده است. ایشان برای مردم رفاه را می خواستند نه فقر را، یعنی نه ایشان و نه مرحوم والد مشق فقر نمی کردند و این ها هم تربیت شده پدرشان بودند و هم حضرت امام. شما ببینید حضرت امام هیچ وقت به دنبال زهدهای ساختگی نبودند و اگرچه زاهد واقعی بودند، اما هیچ گاه به مردم نمی گفتند باید با فقر و بدبختی زندگی کنید. ایشان هم هیچ گاه برای مردم این را نمی خواستند. خودشان را هم به تزهد نمی زدند؛ در عین این که شاید اگر این جمله را بگویم؛ خیلی ها در این دوران باور نکنند که ایشان منزلی از خودشان ندارند و منزلی که در آن ساکن بودند اجاره ای است و مربوط به ستاد اجرایی فرمان امام است که گفته بودند ایشان تا زمان حیاتشان، در این جا ساکن باشند. یعنی حداقل چیزی که یک انسان می تواند برای خانواده خودش باقی بگذارد، آن منزل مسکونی است، که ایشان این منزل را هم نداشتند و هیچ کس هم اطلاع نداشت و همه فکر می کردند این منزل متعلق به خودشان است، در حالی که این منزل اجاره ای بود؛ اما هیچ گاه هم این را در بوق و کرنا نمی کردند که بیایند بگویند آقا من منزل اجاره ای دارم و همان گمنامی ای را که حضرت امام فرمودند، دوست داشتند اما برای مردم رفاه می خواستند و دغدغه شان بود. هیچ کدام از فرزندانشان را هم در هیچ جایی استخدام نکردند و اصلاً هم اجازه این کار را نمی دادند. من بارها خدمتشان می رسیدم، می فرمودند من به فلانی کمک کردم و به فلانی پول دادم؛ و هیچ کس اطلاعی نداشت یعنی شاید تنها کسی که به او می گفتند، بنده بودم، برخلاف آن چهره ای که در بیرون از ایشان جلوه داشت، که ایشان آدم سختگیر است و پول خرج نمی کند، اما واقعاً این جور نبود، بسیار انسان مهربانی بود. در عین اینکه حضرت امام هم می فرمودند که اخلاق تندی داری، اما این جلوه بیرونی و وجهه بیرونی اش بود، بلکه نسبت به خانواده و نسبت به افراد بسیار عاطفی بودند و یک شخصیت مهربان و دوست دار مردم و عاشق مردم بود و همیشه به بنده می فرمودند که حضرت امام به ایشان گفته بودند «مردم ناموس خدا هستند، شما به خلق خدا خدمت بکنید بدون چشم داشت از خلق، از خدا بخواهید»؛ و واقعاً ایشان این طور بود، اگر به کسی کمک می کرد، هیچ توقعی نداشت. هیچ توقعی از هیچ کس نداشت که از او تجلیل بکنند، و بلکه ناراحت می شد که کسی بخواهد از ایشان تجلیل بکند یا اسم ایشان برده بشود و این که می بینید قبر خودشان را در این وادی السلام قرار دادند، با این که قبرستان متروکی است، بر همین اساس بود که هیچ گاه نمی خواستند از ایشان تجلیل بشود. یا راجع به بعد از مرگشان می فرمودند که مراسمات ما را در سکوت برگزار کنید و اگر هم مسئولیتی در نظام داشتند، فقط به جهت خدمت بود. شاید این خیلی بازتاب پیدا نکرد که ایشان در دور آخر مجمع تشخیص مصلحت منصوب شدند اما بلافاصله نامه نوشتند و در آن نامه قید کردند که من دیگر توانایی ندارم که شرکت بکنم؛ با این که شاید آن هایی که ایشان را منصوب کردند این اطلاع را داشتند اما به سبب احترام و این که خواسته بودند که نام ایشان در مجمع باقی باشد و حالا ممکن است از نظریاتشان استفاده بشود، ایشان را دوباره منصوب کردند. اما ایشان نوشتند چون الآن دیگر توانایی ندارم، کناره گیری می کنم و از مجمع کناره گیری کردند و مورد قبول واقع شد. و این نشان می دهد که این جایگاه های حکومتی برای ایشان هیچ ارزشی نداشت، مگر این که بتوانند از این طریق خدمت بکنند. یعنی زمانی که احساس کردند که دیگر نمی توانند مجمع بروند و به جهت عدم حضور دیگر نمی توانند در آن جا مفید باشند، سریع کناره گیری کردند و شاید خیلی ها بگویند که ما اگر در مناصب حکومتی نباشیم، خیلی چیزها-بالاخره عناوینی هست و جاهایی هست که امکاناتش برای این عناوین قرار داده شده است- از دست مان می رود، اما ایشان چون چشم داشتی به هیچ چیز نداشتند، این مسئولیت را کنار گذاشتند و متأسفانه این اصلاً در جامعه هم بازتاب پیدا نکرد که این یک نفر وقتی می بیند توانایی ندارد، خودش باید کنار برود و فرصت را به دیگران بدهد که بتوانند خدمت بکنند.

خاطره آخری هم که می خواهم نقل کنم، ایشان بیست سال قبل یک نامه ای را می نویسند و به حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا یاسر خمینی می دهند و به ایشان می گویندکه این نامه نزدت باشد، زمانی که من فوت کردم، بگذار کنار کفنم و اگر نتوانستی بده به کسی دیگر که این کار را انجام دهد. فوت ایشان که با مشکلاتی برای دفن مواجه شد، حضرت آقایاسر آمدند و آن جا منتظر شدند. من هم به ایشان اصرار کردم شما بروید هوا گرم است تا این قبر آماده بشود طول می کشد، اما ایشان لطف و بزرگواری کردند و با این که کمرشان هم بسیار درد می کرد و معذب بودند، تقریباً یکی دو ساعتی آن جا زیر آفتاب منتظر امورات دفن شدند. اما دیگر خیلی زمان طولانی شد و ایشان دیگر درد برایشان قابل تحمل نبود، آمدند و این نامه را به بنده دادند و گفتند این نامه را موقع دفن کنار کفن شان بگذارید. چون نامه سربسته بود و دست ایشان هم که بود، ایشان هم باز نکرده بودند و ما آن نامه را موقع دفن، کنار کفن شان قرار دادیم؛ حالا چه چیزی در آن نامه نوشته بودند، ما اطلاعی نداریم.

  • ایشان برای مکان دفن شان وصیت خاصی داشت؟

ایشان راجع به دفنش وصیت کرده بود که محل دفن شان را در یک روستای دورافتاده ای در آمل قرار داده بودند که قبری هم کنده بودند، سنگ هم روی آن گذاشته بودند. یک زمانی هم ظاهراً در حضور آسیدحسن آقا بود که بنده هم بودم، که آسیدحسن آقا به شوخی فرمودند که نه ما شما را آن جا نمی بریم، خودمان می دانیم که چه کار بکنیم. و بعد ها که ایشان دیگر از آن جا ظاهراً منصرف شده بودند، چون بردن ایشان به آن جا و بعدها برای این که بر مزار ایشان حضور پیدا بکنند، برای ورثه بسیار مشکل بود، این بود که بعدها دیگر روی آن جا تأکید نداشتند ولی بارها به بنده و زمان حیات ابوی هم به ابوی مان فرموده بودند و به خواهرشان هم گفته بودند که من می خواهم در قم دفن بشوم، شما به عنوان ورثه رضایت بدهید، و بعدها به بنده می گفتند من می خواهم در وادی السلام کنار قبر ابوی ام دفن بشوم که بالاخره این اتفاق افتاد و این خواسته شان تحقق پیدا کرد، هر چند با مشکلاتی همراه بود.

  • در گرفتاری هایی که برای مرحوم اخوی شان پیش آمد، اقدامی نکردند؟

بعد از انتخابات ۸۸ و اعتراض‎های سیاسی حادی که وجود داشت، در مقطعی به جهت موضع گیری والد استاد، برخی از گروه های فشار تصمیم حمله به دفتر و بیت ایشان گرفتند. با توجه به این که آن گروه ها به صراحت اعلام کرده بودند که این کار را انجام می دهیم، این خبر به سرعت منتشر شد و عموی بنده، آیت الله حاج شیخ حسن آقای صانعی (رحمةالله علیه) که شنیدند، بدون این که به ما چیزی بگویند و مشورتی بکنند، صبح زود روز جمعه از تهران حرکت کردند و به تنها جایی که فکر می‎کردند می تواند این غائله را بخواباند، یعنی بیت آیت الله العظمی آقای صافی (رحمة الله علیه) رفته بودند-خودشان بعداً این جریان را برای ما تعریف کردند- و در ملاقاتی با ایشان، مطرح می کنند که این سنت سیئه ای است که اگر کسی بخواهد در مورد نهاد مرجعیّت، اسائه ادبی بکند، به محل زندگی و دفتر مرجع حمله بکنند. ایشان هم در همان ساعت، مسئولین امنیتی را احضار و با آنها صحبت می کند که این اتفاق نباید بیفتد و انصافاً در آن برهه، مسئولین امنیتی تلاش زیادی کردند و آن اتفاق نیفتاد.

این واکنش بار اول بود ولی بعد از آن دیگر آقاعمو واکنش خاصی نداشتند ولی راهنمایی می کردند و ما از راهنمایی های ایشان استفاده می کردیم. نکته مهمی که ایشان می فرمودند، این بود که می فرمود «هیچ وقت جواب کسی را ندهید. کارتان را بکنید، اگر جواب این ها را بدهید، باعث کوچک ترشدنتان می شود» و این نکته ای بود که از طریق بنده به مرحوم والد گفته بودند و بنده به ایشان رسانده بودم و مرحوم والد همیشه برای آقاعمو دعا می کردند و می فرمودند یک نکته بسیار خوبی را فرموده اند و هیچ وقت هم نه ایشان و نه دفتر حتی نسبت به آن حمله کذایی که در ماه رجب اتفاق افتاد، هیچ واکنشی نشان ندادند و حتی آقاعمو هیچ اظهار تظلّمی هم نکردند که چرا به ایشان حمله کردید و می دانستند یک راهی است که انتخاب شده است و همیشه هم می فرمود که «آقا مبارزه این طور نیست که شما بنشینید سرسفره چلوکباب بخورید و بخوابید و از آن ور هم حرف هایت را بزنید! بالاخره کسانی که با حرف های شما منافع شان در خطر باشد، مشکلات و گرفتاری هایی را برای شما ایجاد می کنند و این را باید بپذیرید». که ایشان هم پذیرفته بودند و واکنش خاصی را نداشتند اما همیشه احترام فوق العاده ای برای ابوی قائل بودند و هیچ گاه هم با نظرات و حرف هایشان مخالفت نداشتند بلکه همیشه تأیید می کردند.

آیت الله العظمی صافی که بسیار بزرگوار بودند و نسبت به مرحوم والد بسیار بزرگوارانه رفتار می کردند. من در فوت حضرت آقای صافی هم عرض کردم که برای بنده درس بسیار بزرگی است که حضرت آقای صافی با آن سن زیاد و موقعیت اجتماعی و حوزوی ای که از سابق هم داشتند و از شاگردان برجسته مرحوم آقای بروجردی و از اصحاب استفتای حضرت آقای گلپایگانی بودند، در شورای نگهبان بحث هایشان را با مرحوم والد به صورت مباحثه ای و در کمال احترام انجام می دادند. حتی مرحوم والد می فرمود گاهی که من یک بحثی را هم مطرح می کردم، می گفتند آقا من ندیده ام، شما اگر جایی دیدید، بیاورید. مرحوم والد هم بسیار نسبت به ایشان ارادت داشتند. من یادم هست در سال های آخری که بود، بحث رؤیت ماه بود، ایشان فرمودند اگر آقای صافی و یا حاج آقا موسی شبیری رؤیت یا عدم رؤیت را فرمودند، حرف ایشان برای من حجت است. یعنی در بین آقایان تنها کسی بود که حرفش برای ایشان حجت بود. حضرت آقای صافی روی آن بزرگواری و آن تواضعی که داشتند که خود مرحوم والد هم همیشه از تواضع و بزرگواری ایشان یاد می کردند و این که بالاخره حضرت آقای صافی هم می دیدند که ایشان در مباحث علمی بی راه حرف نمی زند، با بزرگواریشان و بدون حجاب معاصرت با مرحوم ابوی –که خیلی سناً از حضرت آقای صافی کوچک تر بودند- کمال احترام را داشتند و نظریات ایشان را می شنیدند، هر چند که نگاه و اندیشه ای که نسبت به احکام فقهی داشتند، با هم متفاوت بود اما همیشه با احترام با مرحوم ابوی برخورد می کردند و در بحث های حکومتی و مسائل قانونی به صورت یک مباحثه علمی با هم رفتار می کردند، البته بزرگواری از حضرت آیت الله صافی بود.

  • از آخرین دیدارتان با ایشان بفرمایید.

دو سه ماه آخر یک مقدار وضعیت شان به خاطر مشکلات کلیه و داخلی شان بحرانی شده بود و بیشتر هم قرص هایی که مصرف می کردند، قرص های خواب بود و یک مقدار خوابشان بیشتر شده بود. بار آخر که من ایشان را دیدم، به فاصله دو ماه که سه چهار روز قبل از فوتشان بود، که ضعف جسمی در ایشان مشهود بود و آن لحظه ای که وارد شدم، یادم هست تا من را دیدند یک لبخندی زدند که خانواده شان گفتند پس امروز معلوم است که حالشان هم بهتر است که نسبت به حضور شما واکنش نشان می دهد ولی آن جلسه آخر دیگر بحث خاصی هم مطرح نشد، چون امکانش نبود. اما جلسات قبلش همان بحث های عادی ای که همیشه داشته ایم، احوال پرسی ها یا اخباری که در قم یا جاهای دیگر بود، بیشتر مطرح می شد البته آن به صورت خیلی مختصر، چون وضع جسمی شان اجازه نمی داد.

  • پیام زندگانی ایشان را چه می دانید؟

خدمت به مردم. زندگانی ایشان را می شود این طور توضیح داد: کم ترین استفاده را بردن و بیشترین استفاده را رساندن. خدمت به مردم یک مسئله ای بود که همیشه ذهن ایشان را درگیر خودش می کرد؛ و نیز بحث های وفاداری و امانت و مردانگی شان نسبت به حضرت امام و بیت حضرت امام. برای تک تک اعضای بیت حضرت امام احترام ویژه ای قائل بودند و اگر که نسبت به خاندان حضرت امام بحثی و صحبتی می شد، بسیار مکدّر می شدند و آن جریانی هم که حضرت آقای توسلی واکنش نشان دادند و باعث فوتشان شد، ایشان در آن مباحث به شدت وارد شده بودند، در همان جلسه مجمع صحبت کرده بودند و با خیلی از افراد برخورد کردند و وفاداریشان را به اثبات رساندند و احترامی که برای خاندان حضرت امام قائل بودند، تا آخر هم همین طور بود.

  • اگر مطلبی باقی است، بفرمایید.

لطف و بزرگواری شما. در این مراسمات هم حضرت آیت الله سیدحسن آقای خمینی کمال بزرگواری را داشتند و همه امورات جاری دفن و مراسم تشییع را ایشان متکفل بودند و جا دارد از ایشان و بیت حضرت امام تشکر ویژه ای داشته باشیم.

. انتهای پیام /*