آنچه در ادامه می خوانید خاطرات دو تن از خدمتکاران منزل حضرت امام خمینی(س) در تهران و نجف است که نشان دهنده دقت امام در انتخاب این خدمتکاران و توجه ویژه ایشان به آنهاست:

ربابه بافقی: آقا یک روز یه چیزی گم کرده بودند و من و بقیه کارگرها و حاج احمدآقا توی اتاقشون بودیم؛ یه نگین انگشتر بود که گم کرده بودند. گفتند: «اگر این را پیدا کنید من یک هدیه ‏ای به شما می‏ دهم».

من به خاطر اینکه آقا این حرف را زده بودند نمی‏ خواستم پیدا کنم. فکر می ‏کردم اگر این را پیدا کنم به خاطر هدیه است. من همین جوری داشتم نگاه می ‏کردم. گفتند: «نه اینجوری نمی ‏شود نگاه کنی، باید بنشینی و تمام اتاق را دست بکشی، چون این یک چیز ریزی هست، نمی‏ شود که با چشم نگاهش بکنی». من هم دستم را کشیدم، ولی دوست نداشتم که پیدا بشود به خاطر هدیه، دوست داشتم به ‏خاطر امام پیدا بشود. ولی به خاطر هدیه فکر می ‏کردم که پیدا هم نشد زیاد چیزی نیست. نشستم، دستم را به ته اتاق کشیدم و پیدا نکردم. گفتم: آقا پیدا نکردم.
گفتند: «درست نگشتی». گفتم: چرا آقاجون، به خدا من همه جارو با دست کشیدم، نه که با چشم نگاه کنم. گفتند: «باید پیدا بشود، من خیلی به آن احتیاج دارم». من چهارده تا به نام چهارده معصوم صلوات نذر کردم. گفتم: خدایا حالا که این قدر آقا مشتاق است این پیدا بشود، من بالاخره از زیر این هدیه می ‏توانم دربروم، ولی دل امام خوش بشود. همین که آمدم توی آشپزخانه، خودمم ناآگاه برام خیلی ناباور بود، چون موزائیک های آشپزخانه با اون نگین خیلی به هم شبیه بودند. همین که داشتم صلواتها را می‏ فرستادم، کفشم یک مرتبه سُر خورد. ته کفشم را که نگاه کردم دیدم نگین به ته کفشم چسبیده است، آن را برداشتم و با خنده رفتم گذاشتم گوشۀ سینی. گفتند: «این هست، ولی یه نصف دیگر هم هست»

باز آمدم توی آشپزخانه را نگاه کردم اون نصفه‏ اش را هم پیدا کردم. همین که گذاشتم توی سینی بلافاصله از در آشپزخانه پریدم بیرون و در را بستم. می ‏خواستم اگر می ‏خواهند یک چیزی به من هدیه بدهند، من نگرفته باشم. من که رسیدم. یه آیفون طرف اتاق ما داشت، آیفون به صدا درآمد، من آمدم و گفتم: چه می ‏گویید آقا! مثل اینکه ظاهراً صدای منو نشناخته بودند گفتند: «زود زود به ربابه بگویید بیاد کارش دارم». من هم فکر کردم یه جوری شده، یه اتفاقی افتاده که همچنین با عجله آیفون می ‏زنند. من هم سریع دویدم طرف اتاقشان و وقتی رفتم، گفتند: «چرا رفتی؟ مگر قرار ما بر این نبود که شما هدیه را بگیری؟»

گفتم: نه آقاجون، من هدیه را نمی ‏خواستم. من فقط خوشحالم که پیدا شد و شما خوشحالید. گفتم: من به خاطر همین زود دررفتم که یک وقت شما نگویید. گفتم: من نمی ‏خواستم هدیه را بگیرم. از این تعجب کردم که گفتند: «من تو را می ‏شناسم». آخه هنوز دو ماه بود آمده بودم. من می‏ خواهم ببینم چه جوری می ‏دانسته. گفتند: «من شما را می ‏شناسم». آن وقت پانصد تومان درآوردند. هر کاری کردم که نگیرم گفتند: «نه، من قرار گذاشتم». گفتم: نه آقاجون من نمی ‏خواهم. گفتند: «باید بگیری» و پانصد تومان را به من دادند. (برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج1، ص 90)

ابراهیم خادم نجفی: من در حرم مطهر حضرت علی(ع) قرآن می ‏خواندم و دائماً در آنجا بودم، امام هم مرا در آنجا دیده بودند و علاقمند بودند که مرا بپذیرند. پیش از آن، امام یک نفر را به سراغ بنده فرستادند و ابتدا نرفتم، چون تصور می ‏کردم که امام از من دلگیر هستند و قصد شکایت دارند. بار دوم همان شخص به دیدنم آمد و گفت که امام با تو کار دارند. گفتم: شما را به خدا بگویید چه کار دارند. گفت: به خدا من نمی‏ دانم. گفتم: نکند از دست من ناراحت هستند. گفت: نه، فقط به من گفته‏ اند که برو و آن مردی را که در حرم است به اینجا بیاور. به او گفتم شما برو من خواهم آمد. او که رفت، من خودم خدمت امام رسیدم.

امام از بنده پرسید: «اسمت چیست؟» گفتم: حاج ابراهیم خادم نجفی. امام فرمودند: «دوست داری در این خانه بمانی و به ما کمک کنی؟» گفتم: آقا من چه کاری از دستم ساخته است؟ ایشان فرمودند: «در کارها وارد می ‏شوی و مطمئن باش که در اینجا راحت هستی. ضمناً من به خودت علاقمند شده ‏ام و مهم نیست که چقدر در انجام کارها توانا باشی. چون تو آدم مؤمنی هستی و من هر موقع که به حرم می‏ آمدم تو را مشغول خواندن قرآن و دعا می ‏دیدم».

گفتم: آقا من آیا در اینجا تنها هستم؟ امام فرمودند: «خیر، دیگران هم هستند و به شما کمک می ‏کنند». به امام عرض کردم: آقا من الآن کاری دارم که از آن نان بخور و نمیری درمی ‏آورم، نکند به اینجا بیایم و بعد از یک مدت مرا بیرون کنند. امام تبسمی کردند و فرمودند: «نه! خیالت راحت باشد». به امام عرض کردم به یک شرط حاضرم در خدمتتان باشم و آن این است که اگر من مُردم، شما برای من نماز وحشت بخوانید. امام با تبسم فرمودند: «ان‏شاءاللّه‏ خدا شما را نگه دارد. در ثانی ما گفتیم شما در اینجا کار کنید، نه این که هنوز نیامده صحبت از مردن کنید...» و بعد امام بنده را به دو نفر دیگر معرفی فرمودند تا کارهایی را که باید یاد می ‏گرفتم به من بیاموزند. درموقع رفتن به امام عرض کردم: آقا یک وقت مرا بیرون نکنید. امام دوباره تبسم کردند و فرمودند: «تا خودت نروی هیچ کس شما را بیرون نخواهد کرد».

 زنم مدتی بعد مریض شد. در همین زمان، همۀ بستگان مرا از عراق بیرون کردند و من به امام عرض کردم من هم باید بروم، چون می‏ ترسم عراقی ‏ها مرا زندان کنند. امام فرمودند: «نگران‏ نباش. همین جا بمان، نمی ‏خواهد بروی. هر موقع من از عراق رفتم، تو هم با من می ‏روی. اگر من زندانی شدم تو هم زندانی می ‏شوی». خلاصه بیماری همسرم شدت پیدا کرد و من که احساس کردم ممکن است فوت کند، بالای سرش ماندم. اما همسرم به من گفت نگران من نباش، تو برو به کارهای آقا رسیدگی کن و اگر من مُردم ‏برای دفن من بیا، در غیر این صورت آقا را تنها نگذار. من به منزل امام آمدم، اما ‏هنوز دو ساعت نگذشته بود که خبر آوردند همسرت فوت کرده است. من خدمت ‏امام رسیدم تا اجازه مرخصی بگیرم. به امام عرض کردم همسرم فوت کرد. اجازه ‏می دهید برای کفن و دفن او بروم. امام با تعجب گفتند: «چه می ‏گویی؟ چرا پیش از فوت، همسرت را به دکتر نشان ندادی؟ چرا امروز اینجایی و پهلوی او نماندی؟ و...» ‏موضوع را به امام عرض کردم که همسرم درخواست کرد که پهلویش نمانم و به ‏کارهای شما برسم. امام که به شدت از فوت همسرم متأثر شده بودند، فرمودند: «برو تا سه روز به کارهایت رسیدگی کن». گفتم: آقا، کارها می ‏ماند. امام فرمود: «ماند که بماند». بعد فرمودند: «پول داری»، گفتم: بله! فرمودند: «این 20 دینار را هم بگیر که کم نیاوری». (همان، ص 93 )

. انتهای پیام /*