در خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی همسر حجت الاسلام والمسلمین مرحوم سیداحمد خمینی آمده است: یک روز بعدازظهر که منزل آقاجون (پدرم) بودیم، قرار بود احمد به سراغ درسش برود و شب برگردد. ساعت چهار بعدازظهر بود، در این هنگام احمد به من گفت: «فاطی، می آیی به خانه برویم؟ من می خواهم بروم، تو هم با من بیا و بعد با هم برمی گردیم». من قبول کردم. از خیابان بهار که می گذشتیم، احمد راه را کج کرد. جلوی قبرستان نو رسیدیم. بین راه که می آمدیم او مطالبی به من گفت و از جمله پرسید که مثلاً دوست داری در کار مبارزه باشی و با ما همکاری کنی؟ گفتم؛ بد نیست. گفت: مثلاً اگر قرار باشد کاری برای انقلاب انجام دهی، آمادگی داری؟ گفتم: بله. گفت: ولی می دانی اینگونه کارها خطر دارد. گفتم: باشد، عیبی ندارد. این رضایت ضمنی را از من گرفت. او می خواست کاری به من محول کند. ضمناً نمی خواست کاری را چشم و گوش بسته انجام دهم، که شاید وجدانش راحت باشد. این حرفها را می زدیم که به قبرستان نو (در قم) رسیدیم. احمد گفت: باید وارد قبرستان بشوی. (یک مقبره را از دور به من نشان داد) وارد آن مقبره که شدی، روی طاقچۀ روبرویت یک عکس- مربوط به متوفی- روی طاقچه است. بغل آن عکس، یک آجر گذاشته شده است. زیر آن آجر، دو تا کاغذ است. آجر را بردار و کاغذها را بیاور! تا اینجا قضیه عادی بود. اما ایشان گفت، مواظب باش که خیلی عادی راه بروی و طوری وارد قبرستان و مقبره بشوی که مثلاً می خواهی فاتحه ای بخوانی و خلاصه رفتارت طوری نباشد که جلب توجه کند. من متوجه شدم که ماجرا مربوط به یک مسئله مبارزاتی است. خواستم حرکت کنم. احمد بار دیگر خطاب به من گفت: «فاطی! متوجه شدی چی گفتم؟ باید خیلی ساده و عادی وارد مقبره بشوی، مثل اینکه فقط برای فاتحه خواندن به آنجا می روی! و کاغذها را طوری بردار که هیچ کس متوجه نشود.» من وارد قبرستان شدم. بار اوّلی بود که چنین کارهایی می کردم. احساس ترس داشتم. فکر می کردم که مثلاً عدۀ زیادی مأمور پشت سر من در حرکت هستند. مرتب این طرف و آن  طرف را نگاه می کردم. ناگهان متوجه شدم که رفتارم غیرعادی است و خوب نیست و نباید به جایی نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و وارد مقبره شدم. قبری در آنجا بود. بالای قبر نشستم و شروع به خواندن فاتحه کردم. مقبره تاریک و نمور بود. ترس مرا گرفته بود. خیال می کردم که ممکن است همین الآن مار یا عقربی مرا بگزد. در یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، کسی را ندیدم. سراغ طاقچه و آجر رفتم. آجر را بلند کردم، امّا کاغذی زیر آجر نبود. آجر را سرجایش گذاشتم و به سرعت نزد احمد برگشتم و گفتم: «کاغذ نیست! » تا این حرف را گفتم، حال احمد به قدری بد شد که من بلافاصله متوجه شدم. معهذا به روی خود نیاورد و گفت: «بسیار خوب، تو به منزل آقا جونتن برو. من هم دنبال درس می روم. حالا به خانه نمی روم! » از او پرسیدم، جریان چیست؟ چرا ناراحت شدی؟ گفت، باشد برای بعد. قضیه گذشت. بعد از چند روز از احمد پرسیدم، ماجرا چه بود؟ چرا آن روز ناراحت شدی؟گفت: قرار بود یکی از دوستان، یک چیزی آنجا بگذارد. لابد برای او گرفتاری پیش آمده که نتوانسته است بیاید. بعدها من متوجه شدم که اینها گروهی هستند که اعلامیه های امام یا دیگران را در جای مشخصی می گذارند و این مسئله لو رفته است. این مسئله خطرهای زیادی داشت. یکی اینکه ممکن بود با لو رفتن آن فرد، این محل تحت کنترل و محاصرۀ ساواک باشد و فهمیده باشند که من آنجا رفته ام و مرا دستگیر کنند. یا فردی که لو رفته است مجبور شود اطلاعاتی به مأمورین بدهد و منجر به دستگیری احمد یا من بشود. در کارهای مبارزاتی جالب این بود که هر کس کاری انجام می داد می کوشید که دیگران از آن سر در نیاورند. در آن روزها، آقای لاهوتی در جریان مبارزه بود. او تازه از زندان آزاد شده و تعهد داده بود که اصلاً اسم خانوادۀ امام را بر زبان نیاورد. امّا به محض آزادی از زندان به قم آمد و وارد خانۀ ما شد و با احمد ملاقات کرد. بعدازظهر همان روز، قرار شد من با آقای لاهوتی به تهران بروم. احمد، نامه ای به من داد و گفت، حالا که به تهران می روی، این نامه را هم با خودت ببر و توی صندوق پست بینداز. (ظاهراً نامه یا اعلامیه ای بود که قرار بود به امریکا فرستاده شود) احمد تأکید کرد: باید مواظب باشی که کسی از پست کردن نامه چیزی نفهمد. حتی آقای لاهوتی که در جریان مبارزه بود نمی بایست متوجه شود. خواستیم حرکت کنیم، احمد گفت: «فهمیدی! فقط باید خودت این نامه را در صندوق پست بیندازی! » گفتم: بله متوجه شدم. وقتی به تهران رسیدیم، در یکی از خیابانها صندوق پستی به چشمم خورد. گفتم: ماشین را نگه دارید. آقای لاهوتی گفت، چه کار دارید؟گفتم، نامه ای است که باید به صندوق بیندازم. گفت، بده من پست کنم. گفتم، نه. گفت، من پیاده می شوم و نامه را در همین جا به صندوق می اندازم تا شما پیاده نشوید. گفتم، حالا باشد بعد. یکی دو خیابان را رد کردیم. من می دانستم این نامه، چیزی است که باید هر چه زودتر آن را از خودم دور کنم. حرف احمد هم در ذهنم بود که باید شخصاً آن را در صندوق بیندازم. خلاصه یادم نیست با چه ترفندی از اتومبیل پیاده شدم و خودم را به صندوق پست رساندم و نامه را پست کردم و نفس راحتی کشیدم. با وجود این، پشت سرم را نگاه می کردم که کسی نیاید صندوق را باز کند! یک بار دیگر، احمد نامه ای به من داد که به تهران ببرم و آن را به دست آقای موسوی خوئینیها برسانم. من تا آن موقع آقای موسوی خوئینیها را ندیده بودم و ایشان را نمی شناختم. نامه را به تهران آوردم و به منزل آقای بروجردی (داماد حضرت امام) رفتم. بعدازظهر به خانم ایشان گفتم، من باید به جایی بروم. از دم مسجد که ردّ شدیم، من گفتم، اینجا یک کاری دارم و باید پیغامی را برسانم. خود احمد با آقای موسوی صحبت کرده بود. حالا من نمی دانستم باید بگویم نامه دارم یا آمده ام پیغامی را برسانم. یادم هست که آقای بروجردی، این طرف خیابان ایستاد، من به آن سوی خیابان رفتم. آقای موسوی خوئینیها هم از مسجد بیرون آمده بود و گویا در انتظار من. پشت در مسجد ایستاده بود. من رسیدم و نامه را به ایشان دادم و برگشت.  منبع: گنجینه دل، مجموعه خاطرات یاران در وصف یادگار امام، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ص 58-60

. انتهای پیام /*