دوستی نقل می‏کرد که زمان آمدن امام از پاریس، در بهشت زهرا فردی را دیدم که مردم را کنار می‏زد و برای دیدن امام بی‏تابی می‏نمود. وضعیتی تقریباً غیر عادی داشت که مجبور شدم علت این بی‏تابی و تلاش را از وی جویا شوم. در جواب گفت:
من داستانی دارم که شما نمی‏دانید. زمان زندانی بودن حضرت امام، من سرباز بودم و یکی از دوستانم که مسئول سلول حضرت امام بود، ظاهراً آقا را نمی‏شناخت، برایم تعریف می‏کرد که «من از این سید چیزهایی عجیبی می‏بینم، درون سلول بعضی اوقات مشغول نماز است، پاره‏ای وقتها او را در سلول نمی‏بینم، قفل در سلول را باز می‏کنم و به جستجو می‏پردازم و او را نمی‏بینم، درب را قفل می‏کنم ولی بعد از دقایقی می‏بینیم درون سلول نماز می‏خواند».
خلاصه به پیشنهاد ایشان جایمان را عوض کردیم و من زندانبان آقا شدم. اوایل آن بزرگوار را نمی‏شناختم؛ ولی براساس بیانات دوستم کنجکاوی به خرج می‏دادم. من هم عیناً همان صحنه‏ها را مشاهده می‏کردم. گرچه درب زندان بسته بود، اما ایشان را در سلول نمی‏یافتم و ... . مشاهده این کرامات مرا متوجه عظمت شخصیت آن بزرگوار کرد و بالاخره توفیق نصیب شد و آن حضرت را شناختم. زمانی که از ارادت و علاقه من به آقا آگاه شدند، دستگیرم ساخته و به شکنجه و آزارم پرداختند و از جمله ناخنهایم را کشیدند.
دوست ما نقل می‏کرد که نگاه کردم، دیدم ناخنهایش کشیده شده است.

منبع: صحیفه دل، مطالب و خاطرات مکتوب از شاگردان امام خمینی(س)،مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ص56.

. انتهای پیام /*