اوایلی که امام در نجف بودند یک نفر استخدام شده بود برای اینکه در منزل آقا چایی بدهد ، وضع لباسش یک قدری پاک و تمیز نبود: پاره پاره و کثیف بود مرحوم آیت الله حاج آقا مصطفی به من فرمود: یک پیراهن بگیر بده به این آقا _ از این پیراهنهای بلند که به عربی دشداشه می گویند _ عرض کردم چشم. به یکی از رفقا گفتم، ایشان هم رفتند و پارچه خریدند دادند به خیاط دوخت و همه پول دوخت و پارچه یک دینار و ربع شد یعنی به پول آن روز تقریبا بیست و پنج تومان. من در دفتر نوشتم؛ یعنی موظف بودم که هر پولی به کسی می دادم می نوشتم و صورت حساب را برده بودم یک روز یا همان روز یادم نیست وقتی از مسجد یا مدرسه می آمدیم که من این مطلب اصلا به ذهنم نبود امام فرمود "تو احتیاط نمی کنی ... پیراهن را به من می گفتی" عرض کردم که آقا مصطفی گفتند. فرمودند: "خودم باید بگویم" من امام را خیلی می شناختم اما اگر ارادتم یک بود هزار؛ چون امام آن علاقه ای که به آقا مصطفی داشتند و آن شخصیتی که آن مرحوم داشت؛ معذلک امام فرمودند خودم باید بگویم حساب این نیست که حالا پسرم هست، چه رسد به اینکه یکی از اطرافیان بخواهد کاری بکند.
به نقل از حجت الاسلام والمسلمین عبدالعلی قرهی؛ سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی؛ ج ۱، ص ۱۵ - ۱۶

. انتهای پیام /*