روز اول که انقلاب پیروز شد؛ من دویدم و به چهار راه قصر رفتم که مدارک خودم را پیدا کنم. مدارک قشنگی داشتم؛ کتاب های علمی داشتم؛ یادداشتهایی از درس خارج آقای میلانی را که نوشته بودم و دنبال اینها می گشتم. دیدم بچه های مجاهد نفت ریختند و مشغول آتش زدن هستند؛ هر چی داد و قال و بلندگو دستی دستم گرفتم؛ که بابا اینها مدرک و سند است؛ فایده نداشت. به آقای بهشتی این را گفتم اگر خود ما بودیم؛ این ورقها را پاره می کردیم. اگر کس دیگر آمد آتش می زنیم. ایشان گفت؛ حالا می سوزی که کاغذهای آنجا از بین رفته؟ گفتم: نه، والله؛ خیلی از اینها برای خاطر انقلاب زندان نبودند و اینها فردا می آیند و می گویند ما زندان بودیم گفت: ول کن این حرفها را و عصبانی شد. صبح که می شد به شورای انقلاب رفتم؛ غالباً آقای هاشمی بیشتر با من تماس می گرفت و می گفت: فلان جا بیا. از یک طرف کسبه به بازار و خیابان ریختند و یک مشت جوان هایی که داغ بودند و از طرف دیگر مجاهدین درس خوانده و زرنگ سیاسی بودند؛ که این کارها را به دست آنها اجرا می کردند؛ آدمهای نادان و بی سواد؛ همه جا ریختند و همه را آتش زدند. اینها می خواستند اسناد خودشان را آتش بزنند و از دیگران سوء استفاده کردند؛ ما که نمی دانستیم چه کار می خواهند بکنند. دنبال کتابها و مدارک خودم می گشتم؛ همه جا رفتم. می دانستم زندان قصر زیاد مدرک ندارم. فقط چهار راه قصر که الآن شهید قدوسی می گویند و دادگاه نیروهای مسلح است؛ دادگاه ارتش آن روز بود؛ من دو بار محاکمه شده بودم و پرونده ام آنجا بود. تازه ساواک جمع کرده بود و آنجا برده بود و حتی در قزل قلعه هم جمعیت در همان زمان جمع شده بودند. آن روز نرفتم چون کمیته مشترک مدرک زیادی نداشتم، آنجا محاکمه هایم بود. اوین هم رفتم، در اوین و قصر هیچ کدام چیزی از مدارکم گیرم نیامد. حتی اوین را هم آتش زده بودند. خیلی جالب بود، از صبح اینها همدست بودند؛ تا ساعت ۱۱ و ۱۲ ظهر که روز ۲۲ بهمن بود دنبال مدارک می گشتم تا شب اصلاً هیچی گیرم نیامد؛ هم اینجا بودم هم آنجا. آنجا رفتم دنبال چیزی گشتم که به درد نمی خورد، فکر می کردم کار خوبی دارم می کنم. اجمالاً آن موقع مسائل به گونه ای شد که دیگر قرار این شد که کارتی چاپ کنم و اسلحه ها را جمع کنم و مناطق را کنترل کنم و نیروها را بسیج کنم، چون در منطقه ما، من در مرکز منطقه بودم. برای کارهای مسجد لرزاده؛ بعد آمدند در باشگاه اتاقها را گرفتند. ولی اینجا در خیابان عارف حسینیه عسگری بود. این دو جا مرکزی بود که بتوانم اسلحه ها را جمع کنم و مواد غذایی را کنترل کنم. شورای انقلاب در مدرسه رفاه بود؛ وقتی مخابرات اشغال شد، من آنجا سخنرانی کردم. در محل آردها؛ در گاراژها و میدان بار رفتم و سخنرانی کردم. این سخنرانی ها همه مال من بود، که عکس هایش در روزنامه ها هست. صحبت هایی کردم که فقط برای این بود که بتوانیم آرامش را برقرار کنیم و همه تحت رهبری و اطاعت از کمیته باشند. متدینین دور هم جمع شدند.

منبع: خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید مهدی طباطبایی؛ ج ۲

. انتهای پیام /*