زمانی که من هشت ساله بودم، برف سنگینی بارید و هوا به شدت سرد شد. برای اتاق آقا و خانم یک بخاری آوردند و آن را با هیزم روشن کردند. با وجود بخاری و کرسی، هوا به قدری سرد بود که کاسه آب روی کرسی یخ می زد و هیچ وسیله گرمایشی جوابگوی سرمای آن سال نبود. آن قدر برف سنگین بود که وقتی آن ها را پارو کرده و از پشت بامها به داخل کوچه ریختیم و در وسط کوچه برف را جمع کردیم، مشابه یک کوه شده بود و در دو طرف آن مردم نامعلوم بودند. در آن سال داداش مصطفی با برفها برای ما سرسره ای درست کرد و ما با لذتی وصف ناپذیر مشغول بازی می شدیم و سرمای زمستان را تاب می آوردیم.

در زمستانها به طور کلی لباسی برای ما خریداری نمی شد و باید با لباس های سال گذشته، زمستان را سر می کردیم. البته با هنرمندی خانم، گاهی ژاکتی از کلاف بافته می شد و یا به واسطه پارچه هایی که خازنجون از تهران برایمان می خریدند، پالتویی دوخته می شد. امّا آقا برای سالیان طولانی یک قبا و یک لباده داشتند که در تابستان ها بر تن می کردند. در زمستان ها، لباس دودی رنگی از جنس برک می پوشیدند که کمی گرم تر بود. در کنار آن عبای مشکی رنگی داشتند که در زمستان ها جنس ضخیم تر و در تابستانها عبای نازکتری بر تن می کردند. آقا در رعایت بهداشت و نظافت بسیار مقید بودند و برعکس سایر طلاب، در آن زمان، همواره لباس های تمیز بر تن داشتند. یکی از کارها این بود که بعد از مراجعت آقا به خانه، عبایشان را کف اتاق پهن می کردند تا قطرات گلی که پایین عبا را کثیف کرده بود، در هوای اتاق خشک شود. سپس ما با استفاده از ماهوت پاک کن آن ها را تمیز می کردیم. البته از ویژگی های بسیار منحصر به فرد آقا این بود که در راه رفتن بسیار محتاط بودند و به گونه ای گام بر می داشتند که گل از زمین بلند نشود و لباسشان پاکیزه بماند.

از جمله هنرمندیهای خانم که سبب می شد لباس های آقا همواره مناسب و تمیز به نظر بیاید، این بود که ایشان برای لباس های قدیمی تر آقا، ترفندی را به خرج داده و یقه های پاره و کهنه لباس های آقا را با یقه دیگری جایگزین می کردند و در نهایت ظرافت آن را می دوختند. آقا همواره این کار خانم را بسیار مورد تحسین قرار می دادند. در زندگی ما به هیچ وجه بریز و بپاش در کار نبود. زندگی بسیار آبرومندانه و با صرفه جویی اداره می شد و به طور کلی سالی یک بار و گاهی دو بار رخت و لباس خریداری می شد. در قدیم بافتنی مرسوم نبود و خانم با نهایت هنرمندی، از تکه های قبای آقا برای زمستان ما جلیقه می دوختند. زمانی که من ده ساله شدم، خانم به عنوان سوغاتی سفر تهران، برای ما دخترها چند عدد کلاف کاموا آوردند و برایمان ژاکت بافتند. فهیمه خانم در بافتنی تخصص و هنرمندی خاصی پیدا کرد و طرح های بسیار زیبایی خلق می نمود. در یکی از روزهایی که مشغول بافتن بودیم، من رو به فهیمه خانم کرده و گفتم: چرا این طرح را برای خودت می بافی؟ دختر حمومی هم همین طرح را بافته است. تو به گونه ای دیگر بباف. به محض آنکه این حرف از دهان من خارج شد، آقا چنان با من تند شدند و تذکر دادند: «این مزخرفات چیست که می گویی؟ دلیل ندارد تو خودت را از دیگری بالاتر و برتر بدانی.» در همان سن کم متوجه شدم که این گونه حرفها بسیار زشت است و سعی کردم دیگر هرگز تکرارش نکنم. زمانی که لباسی بافته می شد، بعد از مدت ها پوشیده شدن، دوباره شکافته می شد و به سبک دیگری بافته می شد. مثلاً ژاکتی تبدیل به بلوز می شد و بلوزی تبدیل به شلوار می گشت. یک بار که خانم از قبای آقا برای من مانتویی دوخته بودند، رو به ایشان کرده و پرسیدم: چرا مانتوی من جیب ندارد؟ خانم در جواب من گفتند: «زیرا جیب مانتوی تو، برش کتی که می خواهم برای احمد یا فهیمه بدوزم را ناقص خواهد کرد.» آقا با شنیدن این حرف به مدیریت و کفایت خانم احسنت گفتند. آقا همیشه کارهای نیک را بسیار ستایش و تشویق می کردند و این کار خانم برای آقا بسیار ستودنی بود.

 منبع: گذر ایام، خاطرات خانم فریده مصطفوی

 

 

. انتهای پیام /*