حجت السلام والمسلمین حسن ثقفی در خاطرات خود  از روزهای ورود امام به شهر قم می گویند: بخاطر دارم که آن ایامى که امام به قم تشریف فرما شده بودند، اکثر روزها مردم به دیدار ایشان مى ‏آمدند و در کوچه ‏ها ابراز احساسات مى ‏کردند. جمعیت موج مى ‏زد. آن طرف رودخانه، جمعیت مانند آبى موّاج، بالا و پایین مى ‏رفت. امام به پشت بام مى ‏آمدند و به ابراز احساسات مردم پاسخ مى ‏دادند. بعضی ها به ایشان مى ‏گفتند: «آقا! به پشت بام نیایید، خطر دارد.» مردم بسته ‏هایى را براى اینکه امام متبرک کنند، به طرف ایشان پرتاب مى‏ کردند. لکن امام مى ‏فرمودند که، نه، اینها با علاقه ‏اى به اینجا آمده ‏اند.

یک بار عده ‏اى از اقشار مختلف مردم به مناسبتى به دیدار ایشان آمده بودند. حدود دو ساعت بود که مردم ابراز احساسات مى ‏کردند و شخصى مى ‏خواست با بلندگو صحبتى کند تا امام سخنرانى کنند. ما روى پا ایستاده و خسته شده بودیم و امام وى صندلى نشسته بودند. مهم این است که ایشان دستشان را بالا نگه داشته بودند و من تعجب مى ‏کردم که ایشان چقدر باید به مردم علاقه داشته باشند. پر واضح است که اگر شما ده دقیقه دستتان را بالا نگه دارید، خسته مى ‏شوید و بالطبع دلتان مى‏ خواهد دستتان را پایین آورید. ولى در تمام مدتى که بعضى از مردم گریه مى‏ کردند، بعضى ذوق مى‏ کردند، عده ‏اى حاجت هاى خود را مى‏ خواستند، گروهى التماس دعا داشتند؛ دستان امام بالا بود. من حس کردم که هیچ عاملى به جز علاقه امام به مردم نمى ‏تواند آفریننده چنین صحنه ‏هایى باشد. واقعاً ارتباط قوى بین امام و مردم وجود دارد.

در همان ایام عده ‏اى مى ‏گفتند: «آقا! شما اگر خواستید بروید پشت بام، بگذارید ما اوّل برویم، ببینیم اوضاع چگونه است؛ سپس شما بروید.» حتى این مطلب چندین بار از جانب آقاى اشراقى (خداوند   ان شاءاللّه‏ رحمتشان کند) تکرار شد، لکن امام اعتنایى نکردند. همین که سر و صداى مردم را از کوچه مى‏ شنیدند، فوراً عمامه را بر سر مى ‏گذاشتند و نعلین هایشان را به پا مى ‏کردند و به پشت بام مى ‏رفتند. مکرر اتفاق مى ‏افتاد که امام به مجرد این که سر و صداى مردم را مى ‏شنیدند، با سرعت به پشت بام مى‏ رفتند، در حالى که دیگران بعداً مطلع مى‏ شدند. این خیلى مهم است که ایشان دوست داشتند به مردمى که با ذوق و شوقى به دیدار ایشان آمده‏ اند، احترام بگذارند.

2ـ خوب به یاد دارم بعد از پیروزى انقلاب که امام به قم آمده بودند، اکثر روزها جمعیت زیادى براى دیدار معظم له به قم مى ‏آمدند. مسافرخانه ‏ها مملو از جمعیت بود، چلوکبابی ها شلوغ و صفهاى نانوایى‏ ها طولانى بود. روزهاى اولى بود که امام به قم آمده بودند و در شهر قم جمعیت موج مى‏ زد. پیرمردى لاغر اندام بود که در منزل امام خدمت مى‏ کرد و او را بابا صدا مى ‏کردند. یک روز امام به آن آقا فرمودند:

بابا! شنیده ‏ام تو مى ‏روى در صف بایستى، مى ‏گویند ایشان خدمتکار آقاست و تو را جلو مى ‏برند و هر چند تا نان که بخواهى، به تو مى ‏دهند. این کار را نکن. این خوب نیست که از این خانه کسى برود و بدون اینکه نوبت را رعایت کند، خرید کند. تو هم مانند دیگران در صف بایست، مبادا که امتیازى براى تو باشد!

چیزى قریب به این مضمون فرمودند. این مسئله براى من فوق العاده جالب بود. ما در کتابها خوانده بودیم که سیره ائمه(ع) چگونه بود و علما چه رفتارى داشتند. ولى این طور نبود که مستقیم ببینیم و بشنویم. مرجعى که باید تمام فکر و حواسش دنبال اداره مملکت و رهبرى جامعه باشد، این نکات ظریف را هم مد نظر دارد. این مسائل باعث مى‏ شد که من از سالها قبل به ایشان علاقه خاصى پیدا کنم.

منبع: پابه پای آفتاب،ج1،ص146

. انتهای پیام /*