مجله کودک 339 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 339 صفحه 40

«خورشید و ماه» روزی روزگاری در شهری روز وجود نداشت و فقط ماه در آسمان بود و شب بود. مردم خسته بودند، چون همیشه خواب­آلود بودند و هیچ­وقت کار نمی­کردند. همه ناراحت بودند و غمگین بودند. یک شب پسر بچّه­ای به نام حسنی به بالای بلندترین کوه شهرستان رفت و به ماه گفت: «ای آقا ماهه! تو خیلی خوبی! امّا مردم دیگر خسته شده­اند. چون هیچ­وقت روز نمی­شود و مردم هیچ­وقت کار نمی­کنند. حالا اگر می­شود برو پشت کوه و بگذار خورشید خانم نیز به آسمان بیاید. آقا ماهه گفت من برای این کار یک شرط دارم. شرطم هم این است که یک سنگ برایم بیاوری، به رنگ زرد و به شکل مستطیل، که در زیر این کوه قرار دارد. حسنی هم رفت و از مردم کمک خواست. مردم هم با کمک او کوه را شکستند. زمین را کندند و سنگ را در آوردند. حسنی هم خواست سنگ را به ماه بدهد، امّا دیگر کوهی نبود که به بالایش برود. چند روز بعد عقاب بزرگی در آسمان به پرواز در آمد. حسنی سوار او شد و سنگ را به ماه داد. ماه هم به پشت شهر رفت و جای خود را به خورشید داد مردم هم خیلی خوش­حال شدند. از آن روز به بعد خورشید و ماه به نوبت در آسمان می­آمدند و می­رفتند. محمّد رسول مرادی 10 ساله از کرمانشاه محسن حسن بیگی/ کلاس سوم دبستان/ ازشهر داودآباد قصه­ای را که می­خوانید، مربوط به یکی از خوانندگان عزیز مجله­ی دوست، «آنیتا حمیدی­راد» است که در کلاس اوّل دبستان درس می­خوانده. او این قصه را به یاد معلم از دست رفته­اش «شادروان ایلانلو» نوشته که در همان روزهای آغازین سال تحصیلی در اثر حادثه­ای، آنیتا و هم­کلاسی­هایش را تنها گذاشته و به دیار باقی شتافته است. روحش شاد. دختر بی­گناه یکی بود یکی نبود. روزی دخترکی سر چهار راه ایستاده بود و خوراکی می­فروخت. هیچکس از او خوراکی نمی­خرید. دختر کوچولو با خود گفت، من بی­گناهم، نمی­دانم چرا کسی از من چیزی نمی­خرد؟! دختر بی­گناه گدا نبود. او پدر نداشت و مجبور بود این کار را بکند. همه فکر می­کردند این دختر خیلی خیلی پولدار است. امّا او پولی نداشت که لباس و دفتر و کیف بخرد. خیلی دوست داشت به مدرسه برود، ولی چون مادرش مریض بود، مجبور بود این کار را بکند تا برای مادر مریضش دارو بخرد. امّا خدا کمکش کرد تا او بتواند پول جمع کند و مادرش را به دکتر ببرد و خودش هم به مدرسه برود تا زندگی خوبی داشته باشد. داستان خیار و موز خیار: سلام بچّه­ها! من را ببینید که چقدر سبز و قشنگ هستم. من همه­ی بچه­ها دوست دارم ولی اگر مرا زیادی بخورند سردی می­کنند و باید نبات داغ بخورند. راستی مرا در سالاد هم می­ریزند. موز: بچّه­ها حرف اون را گوش ندید. من خاصیت­های بهتری دارم. خیار: من خاصیت ندارم!؟ خودت بی­خاصیتی! موز اگر راستی می­گی، بیا اندازه بگیرم ببینم کی خاصیت بیشتری داره.خیار: نمی­خوام معلومه خاصیت من بیشتره. موز: نخ خیر من نه من من. من. من. من... و این جنگ همچنان ادامه دارد! کوثر پولکی تبار 11 ساله از تهران زهرا داود آبادی/ کلاس دوم دبستان/ از شهر داودآباد نام پرنده: بوتیمار منقار قایقی اندازه: 45 تا 51 سانتی­متر گستردگی در جهان: مرکز و جنوب آمریکا زیستگاه: دریاچه­ها و رودخانه­ها غذا: ماهی­های کوچک، میگو سایر ویژگی­ها: دو تا چهار تخم می­گذارد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 339صفحه 40