مجله کودک 399 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 399 صفحه 15

سپس با تکه ای نان وکمی نمک افطار کرد . بعد برخاست و به حیاط رفت. به آسمان نگاه کرد و گفت «من فردا صبح شهید می شوم.» این حرف پدر تا صبح چند بار تکرار شد و دل ام کلثوم را لرزاند . ام کلثوم با صدایی بلند زیر گریه زد. سپیده هنوز سر نزده بود . اسمان تاریک ونقطه نقطه بود. باد کوچکی برگ درخت ها را می لرزاند. امام علی (ع) بسم اللّه گفت و پا به مسجد کوفه گذاشت . آهسته بر پشت بام آن رفت واذان گفت : وقتی به درون مسجد آمد ، چند مرد در خواب بودند . امام صدا زد: «نماز، نماز....!» ابن ملجم صورت از زیر رو انداز خود بیرون کشید. نگاهی تیز به امام انداخت و فوری نشست. امام به محراب رفت و به نماز ایستاد . ابن ملجم با عجله پشت سر امام رفت. دوستانش وردن وشبیب به گوشه ای دیگر خزیدند . هر سه آنها زیر ردایشان شمشیر داشتند . -اللْه اکبر ! نماز شروع شد . مردها یکی یکی تکبیر گفتند . در قاب چشمهای آمام. پرواز فرشته ها پیدا بود . امام به سجده رفت . ناگهان دست های ابن ملجم لرزید. شمشیری زهر آلود از زیر ردای خود بیرون کشید و آن را با فریاد بر سر امام پایین آورد. -اللّه اکبر! سر وصورت امام غرق در خون شد . صف های نماز به هم ریخت . مردها بر سر و صورت خود می زدند . ناگهان لبهای امام با ضعف لرزید و آهسته گفت : « به نام خدا ....به خداوند کعبه سوگند که رستگار شدم ....» چند مرد به ابن ملجم حمله کردند . عده ای نیز دور امام (ع) جمع شدند . امام در سجدة خود لبخند می زد. حالا فرشته های زیادی به مسجد کوفه آمده بودند. تمبرهای افغانستان Ÿ موضوع تمبر: اولین تمبر افغانستان Ÿ قیمت : ندارد Ÿ سال انتشار : 1871

مجلات دوست کودکانمجله کودک 399صفحه 15