
جمعه ی سال ها پیش
نوشته : مژگان بابامرندی امیر محمد لاجورد
مهسا :سلام
آقا ، لطفاً یک شاخه گلایل سفید بدهید....
روبانش مشکی باشد.»
برای تمام کسانی که عزیز دایی بودند ومن آن ها را ندیدم.
گلفروش : « دختر به این کوچکی ، گلایل سفید با روبان مشکی را برای چه می خواهد؟»
-: «برای تمام آن هایی که این میدان - شهدا - به نام آن هاست .»
-: «یک کم صبر کن ....
این گل سرخ را هم برای آن ها ببر....
مهسا: «سلام دایی. چیه . منتظرم نبودی؟»
-: «علیک سلام . برای چی آمدی؟»
-: «برای قراری که پارسال گذاشته بودیم . قول داده بودی امسال هم به جمعه سال ها پیش سر بزنیم.»
-: « راستش نمی خواستم باز هم خاطره هایم را به یادت بیاورم و عمگینت کنم .....
تو بچه ای ، باید شاد باشی و بازی کنی.»
-: «فرق بین بچه و بزرگ فقط در شاد بودن و غمگین بودن است؟ من چون بچه هستم ، نمی فهمم و نمی دانم خاطره های شما، قصه شجاعت مردم کشورمان است؟»
-: «زندگی من با تو فرق می کند .... .»
-: « هیچ فرقی نمی کند. خاطره های شما ، همان درس تاریخ ما است و من از آن درس می گیرم.»
موضوع تمبر: لباس محلی آذربایجان شرقی
قیمت : 5 ریال
سال انتشار : 1359 هجری شمسی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 399صفحه 36