مجله کودک 386 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 386 صفحه 14

صبح روز بعد، ایواشکا مقدار زیادی پارچهی کهنه جمع کرد. دستکشهای ضخیم خودش را هم برداشت و به طرف مرداب راه افتاد. ایواشکا، دستکشهایش را پوشید و برای آن که دستهایش نسوزد، از پارچههای کهنه کمک گرفت. آن وقت با تمام زور و نیرویی که داشت، تخته سنگ را از کنار مرداب حرکت داد و آن را تا پای تپه میغلتاند. کار سختی بود. لباسهایش حسابی گلی شده بود و عرق از سر و رویش میریخت، ولی با همه اینها ایواشکا خوشحال بود با خودش فکر میکرد: «حالا باید من این سنگ را به بالای تپه برسانم. بعد پیرمرد را خبر کنم تا بیاید و آن را خرد کند. آن وقت پیرمرد جوان میشود و زندگی تازهای را شروع میکند!» ایواشکا، خودش کودکی شاد و با نشاط بود و دوست داشت دیگران هم شاد و سرحال باشند. از این که میدید پیرمردی بین مردم به عنوان یک آدم غمگین و افسرده شناخته شده رنج میبرد. او با خودش گفت: دیگر موقع آن رسیده که پیرمرد بیچاره، راحت و آسوده زندگی کند و مزهی خوشبختی را بچشد!» این را گفت و با تمام نیرویش نسگ را به سمت بالای تپه هل داد. نزدیک غروب بود که پیرمرد به تپه رسید و از آن بالا رفت. ایواشکا، خسته و کوفته در کنار تخته سنگ آبی ایستاده بود و بدن سرمازدهاش را گرم میکرد. او به راز سنگ مرداب موضوع تمبر: آدولف هیتلر (دیکتاتور آلمان) قیمت: 6 فنیک سال انتشار: 1934

مجلات دوست کودکانمجله کودک 386صفحه 14