لامپ کم سو به زحمت تشخیص دادم که دیوار های کریدور رنگ سبز سیر و نرده ای چون پلکان رنگ قهوه ای ـ یا بلوطی خورده است . شش پله بالاتر یک تابلوی « رنگی نشوید » بر دیوار نصب کرده بودند که تقریباً پشت نرده ها پنهان بود و درست دیده نمی شد .
« هلن مورلند » هنگامی که در آپارتمان استودیویش را گشود و گذاشت من داخل شوم نگاه غریبی بر سراپایم انداخت و لبخند ملایمی زد و گفت :
ـ منتظرتان بودم .
بی درنگ اعلام کرد « پیتر نورتون » مرده است . دختر جواب داد :
ـ خوب ؟
پرسیدم :
ـ او زیاد به این جا می آمد ؟
ـ گاه گاه سری به من می زد و ما صحبت می کردیم و من گوش می دادم .
ـ وقتی از « دنیای وارونه » اش سخن می گفت شما گوش می دادی هلن ؟
ـ بله !
ـ نورتون دیشت این جا بود ؟
ـ چیزی می خورید آقای ریگان ؟
به خشکی گفتم :
ـ او این جا بود خودم می دانم . راهروها و پلکان تاریک است . او ندانسته دست به رنگ تازه نرده زد و دست خود را با دستمال پاک کرد ولی اثر انگشتهایش باید هنوز روی یکی از نرده ها باشد .
دختر مکعب یخی را از یخچال برداشت و گفت :
ـ پلیس هنوز به این جا نیامده است .
ـ آن ها چیزی از موضوع نمی دانند .
فقط من می دانم .
هلن لبخندی زد :
ـ پس من لازم نیست نگران باشم .
ـ « هلن » من مجبورم به پلیس بگویم . این یک قتل است . شما رنگ نرده را به سم آلوده کردی . « نورتون » با دست سمی اش چیزی خورد . یا یک طوری دست به دهانش برد و مسموم شد . شما او را کشتی .
ـ بله امّا شما می دانی چرا و به پلیس نخواهی گفت هان ؟
ـ شما در مرگ « کریمر » هم دخالت داشتی ؟
دختر جواب داد :
ـ خوب « نورتون » یک چیزی دربارۀ ساختن دنیای وارونه اش و شوخی با دوستان خود به من گفته بود من نمی دانستم که « کریمر » قلب ضعیفی دارد . خیلی ضعیف ، حق بیمه عمرش هم که به نام من بود پس به « نورتون » پیشنهاد کردم این شوخی را اول از همه با « کریمر » بکند .
ـ « نورتون » البته نمی دانست چرا ولی بعد فهمید و شما ناچار او را هم کشتی تا رازت از پرده بیرون نیافتد هان ؟
ـ بله کافی بود او یادداشت بی امضایی برای پلیس بنویسد و همه چیز را بگوید . « نورتون » هوش زیادی داشت و بعید نبود که در مورد دیگران هم سوء ظن ببرد .
ـ دیگران ؟ پس شما قربانیان دیگری نیز داشته ای ؟ خدای من چند تا ؟
هلن اخم کرد و گفت :
ـ نمی دانم پنج نفر ـ شش نفر . این مهم نیست . مهم آن است که پلیس اگر مرا بگیرد ، اذیت می کند و من نمی توانم به زندان بروم . ترجیح می دهم آدم بکشم و زندانی نشوم .
ـ شاید جای شما زندان نباشد ؟
چشم های دختر شادتر شد :
ـ اگر دیگران فکر کنند من دیوانه ام ، هیچ اهمیتی نمی دهم امّا شما چی ؟
گفتم :
ـ من باید به پلیس بگویم . خودت این را می دانی هلن .
رنگ دختر پرید :
ـ کی می روی پیش پلیس ؟
ـ نمی دانم .
ـ صبح برو دیر نمی شود . من فرار نمی کنم . حالا دیگر جایی ندارم بروم . دیگر هیچ کس نیست تا منتظرش باشم .
آن وقت من به خانه ام رفتم . یک فنجان قهوه خوردم و منتظر ماندم . دم دم های صبح به آپارتمان دختر تلفن زدم . جوابی نگرفتم انتظار پاسخ هم نداشتم . هلن فرار نکرده بود امّا رفته بود و دنیا بار دیگر تنها و خالی به نظر می آمد .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 70صفحه 14