مجله نوجوان 247 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 247 صفحه 12

کاروان بزرگ بُخارا4 به حرکت افتاد. در آن کاروان جز رئیس بخارا و غلامها و محافظانش، چند مرد توانگر دیگر هم حضور داشتند. مقصد آنها، مکه بود. آنها میبایست از دشتها، درهها، کوهها و بیابانهای زیادی میگذشتند. گاه به جایی سرد میرسیدند، گاهی هم از سرزمینی گرم عبور میکردند. شاید در بعضی از راهها جانشان به خطر میافتاد، اما عشق زیارت خانهی خدا، به آنها امید و دلگرمی میداد. بالاخره روزها گذشت و هفتهها سپری شد. هر چه بود، برای مرد توانگر و همراهانش بهخیر گذشت. آنها سرانجام به شهر مکه رسیدند و از شوق زیاد همگیشان به گریه افتادند. دیدن دیوارهای سنگی مسجدالحرام و خانهی خدا، به آنها آرامش و احساس خوبی میداد. آنها در بهترین جای مکه، در یک سرای بزرگ و اعیانی، اُتراق کردند. بعد به زیارت خانهی خدا رفتند. چند روز گذشت. مکه پر از خاطره بود. پر از شیرینی و شوق. مرد توانگر با این که چشم و دلش از دیدنیهای دنیا پر بود اما از سفر در محلهها و نخلستانهای مکه سیر نمیشد. از زیارت خانهی خدا دل نمیکند و همراه غلامها و محافظانش، اینجا و آنجا، به دیدن آدمهای مهم شهر میرفت. سرانجام ایام انجام حج واجب از راه رسید. مرد توانگر و همراهان لباس احرام پوشیدند. اعمال خود را در خانهی خدا انجام دادند. سپس به سمت صحرای عرفات حرکت کردند. عرفات یک بیابان بزرگ در بیرون مکه بود. جایی که حاجیها یک نصفه روز در آنجا میماندند. بعد به طرف بیابانی که اسمش مَشعر بود میرفتند. هوا داغ بود. پرندهای در هوا پر نمیزد. شترها با این که به گرما عادت داشتند، بیحوصله بودند. راه نزدیک بود، اما آفتاب سوزان، حاجیها را آزار میداد. راه پر سنگلاخ و پیچ در پیچ عرفات، پر از زنها و مردهای حاجی شده بود. کاروان مرد توانگر به صحرای سوزان عرفات رسید. همگی حاجیها لباس سفید احرام بر تن داشتند. شترهای مرد توانگر ایستادند. او به کمک چند غلام از کجاوهی خود پایین آمد. مردهای دیگر هم پیاده شدند. مرد توانگر به کمک یک مرد عرب که از مکه به عنوان راهنما به همراهشان آمده بود به طرف یک خیمهی بزرگ رفت. آن خیمه برای او و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 247صفحه 12