مجله نوجوان 247 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 247 صفحه 25

خبر نداشته ای.» بعد روبه آسمان کرد و گفت: «خدایا مرا ببخش!» عباس با آن که تمام آرزویش رفتن به سفر حج بود، اما از رفتن منصرف شد و به خانه اش برگشت و پول هایی را که با هزار زحمت به دست آورده بود و می خواست خرج راه کنـد به زن داد و گفت: «این پول ها را بگیر و خرج بچه هایت کن. غذای توی این دیگ را هم دور بریز.» زن پول ها را گرفت و او را دعا کرد. چند روز بعد، همسفرهای عباس آمدند و گفتند: «عباس! حاضر باش، امروز حرکت می کنیم.» عباس گفت: «من نمی توانم بیایم. برایم گرفتاری پیش آمده. شما بروید. خدا به همراهتان. برای من هم دعا کنید. شاید ان شاء الله قسمت من هم بشود.» همسفرها از عباس حلالیت طلبیدند و قافله به طرف مکه به راه افتاد. قافله می رفت و قلب عباس را هم با خودش می برد. همسفرهای عباس هر جا که می رفتند و به هر جا که می رسیدند، عباس را می دیدند که جلوتر از آنها می رود. آنها با تعجب از یکدیگر می پرسیدند: «چه طور شد عباس با ما نیامد، ولی حالا خودش دارد جلو جلو می رود!» خلاصه قافله منزل به منزل رفت تا به مکه رسید. همسفرها در آنجا هم عباس را دیدند. عباس با آنها خانة خدا را زیارت کرد و مراسم حج را به جا آورد. آن وقت شنید کسی با صدای بلند فریاد می زند: «حاجی عباس، حاجی واقعی است!» آنها خیلی تعجب کردند و با خودشان گفتند: «این دیگر چه سری است!» وقتی مراسم حج تمام شد و آنها به شهر خودشان برگشتند اول به خانه حاجی عباس رفتند و از او پرسیدند: «تو که می گفتی من نمی آیم پس چرا به تنهایی راه افتادی و رفتی، نکند از ما خوشت نمی آمد؟» حاجی عباس که خیلی تعجب کرده بود، در جواب گفت: «من مکه نبودم.» همسفرها گفتند: «چرا بودی و همه جا جلوی ما حرکت می کردی.» حاجی عباس دوباره گفت: «اما من از این جا تکان نخوردم.» همسفرها باور نکردند و حاج عباس آن قدر گفت وگفت تا بالاخره مجبور شد قصه زن خرابه نشین و مرغ مرده را برایشان تعریف کند. او گفت: «راستش این است که من هرچه داشتم و پس انداز کرده بودم به آن زن دادم تا خرج بچه هایش کند. به همین دلیل نتوانستم به مکه بیایم.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 247صفحه 25