مجله نوجوان 17 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 17 صفحه 9

داستان فراموش شده نوشته: آن اسپرینگر- 17 ساله ترجمه: محسن رخش خورشید عصر یک روز تابستانی بود. خورشید آخرین شعاعهایش را به زمین میتاباند با این حال، مرد خیلی راحت، دخترک روی نیمکت را تشخیص میداد. در ایستگاه اتوبوس، غیر از آنها کس دیگری نبود، چون از ساعات ازدحام عصر مدتی گذشته بود. آن دو، به خاطر اینکه مرد مشغول بود، هیچ صحبتی با هم نمیکردند مرد نگران بود، نگران مشکلاتی که در خانه انتظارش را میکشید و نیز دردسرهایی که در محل کارش داشت. او هم مثل میلیونها انسان دیگر در سراسر دنیا، دلواپس فعالیتهای روزانهاش بود. دخترک اما به نظر میرسید به هیچ چیز فکر نمیکند. او با دستهایی قلاب شده روی زانوانش، مستقیم به جلو خیره شده بود. با این حال او بود که اول صحبت را شروع کرد: روز قشنگی است. مگر نه؟ مرد جا خورد، پرسید: چی؟ دختر تکرار کرد: پرسیدم روز قشنگی است، مگر نه؟ مرد با سردرگمی پاسخ داد: اوه، توجهی به این موضوع نکرده بودم. دختر اعتراض کرد: شما نباید اینطوری حرف بزنید. مرد گفت: منظورت چیست؟ او هنوز توجهی به دخترک نداشت. این هم یکی از مکالمات کوتاه و مؤدبانه معمولی بین دو غریبه بود. دخترک با صدای بلندی گفت آخر چطوری میتوانید یک روز، زندگی کنید و ندانید اطرافتان چه اتفاقاتی میافتد و آن روز چهجور روزی است؟ او هنوز هم خیره به جلو نگاه میکرد، اما وضعیت دستها و صدایش تغییر کرده بود. مرد با صدایی عصبی و درحالی که میکوشید گفتگو را پایان دهد، گفت: من مجبورم تمام روز را یکبند کار کنم به ندرت فرصتی دست میدهد تا اطرافم را نگاه کنم. لازم نیست با چشمانتان یک روز را ببینید! میتوانید خیلی چیزها را بشنوید و حس کنید آن چیز شبیه چیست. اگر لحظهای بیحرکت بایستید، روز در شما منعکس می­شود. اگر آفتابی باشد، احساس سرزندگی میکنید و اگر ابری یا بارانی باشد، در درون، ناآرام و آشفته میشوید! روز هر جوری که باشد، شما در روزتان میتوانید از اول تا آخر آن را حس کنید. سپس انگار که بخواهد مثالی زده باشد، نفس عمیقی کشید: عطر خوش یک گل به مشام رسید. مرد گفت: مزخرف است. او بلند شد و توی پیادهرو شروع به قدم زدن کرد. صدای پایش در سکوت پژواک مییافت. دخترک گفت: متأسفم! نباید انقدر حرف میزدم. ببخشید سپس سکوت کرد و دیگر حرفی نزد. اتوبوس جلوی ایستگاه توقف کرد. مرد پیش از ایکه اتوبوس کاملاً توقف کند، شتابان بالا پرید. راننده فریاد زد: هی مرد، پس انسانیتت کجا رفته؟ بگذار دخترک نابینا اول سوار شود. مرد عذر خواست: آه، متأسفم! من نمیدانستم ... پس این بودک ه دخترک هیچ چشمانش را حرکت نمیداد! پشت سرش را که نگاه کرد، دید دخترک عصای سفیدی را به دست گرفته. احتمالاً عصا کنار نیمکت قرار داشت، جالب اینکه هیچ متوجه آن نشده بود. به هر حال وقت توجه کردن به خیلی چیزها را نداشت. دخترک بیچاره! چه زندگی سختی را میگذراند! سپس او را فراموش کرد و سراغ نگرانیهای خود رفت. همانطور که اتوبوس به راه میافتاد، دخترک با خود اندیشید: مرد بیچاره! او خیلی بدبخت است. ایستگاه اتوبوس، تاریک، ساکت و تنها بود. در آن شهر پرسروصدا و شلوغ، آنجا به کلی فراموش شده بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 17صفحه 9