مجله نوجوان 20 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 20 صفحه 4

داستان بادبادکهای عادل (زهرا صفاییزاده) باد میآمد بادبادکی که به سیمهای برق گیر کرده بود تکان میخورد، ناچار به یک سمت میرفت بالا میماند و فرو میریخت. انگار که دستی نامرئی دنبالههای بلندش را به هوا پرت میکرد. بادبادک از جنس روزنامه بود. خبرهای داغ روزنامه همیشه عادل گوشهای از آنها را میخواند، بلند بلند، لای ماشینها. و بعد آخر هر روز یکی از روزنامهها را بادبادک میکرد. بادبادکی که از خبرهای روزنامه متولد میشد سبک بود و راحت پرواز میکرد. عادل دنبال بادبادک بالا رفته بود از تیر چراغ برق به آن بلندی. شاید میتوانست اگر کمی دستش را دراز میکرد. مردم یکی یکی در آن بعدظهر خلوت، سایههای خود را توی کوچه میکشیدند. کنار تیر چراغ برق میایستادند و بالا را نگاه میکردند. زنی همراه شوهرش نزدیک میشد. با هم قهر بودند انگار زن عقبتر میآمد. بچهای زیر چادر رنگی تکان میخورد صدای گریهاش تا گوشهای عادل تا آن بالا میرسید. عادل یاد حرفهای مادبزرگ افتاد که همیشه بچههای کوچک را نشانش میداد و میگفت وقتی اینقدری بودی پدرت مرد. تو رو خیلی دوست داشت. کودکی عادل با قصههای پدری که از آسمان نگاهش میکند، برایش دست تکان میدهد از دور صورتش را میبوسد سرآمده و پیوند عادل با پدری که توی آسمان آشیانه داشت. حالا مثل یک دوست واقعی شده بود دوستی که قابل دیدن نبود و این هیچکدام از محاسن او را از بین نمیبرد. زن دنبال جایی برای نشستن میگشت. مرد کنار ستون سیمانی نیز ایستاده بود. زن، کودک را در آغوش فشرد و بعد به بالا نگاه کرد. کسی فریاد زد بیا پایین جوون عاقبت نداره. مینیبوسی کنار جمعیت نگاه داشت. شوفر مینیبوس پایین آمد پرسید: سیابازیه دیگه؟ اَیه خودشو انداخت پایین ما فهم میکنیم مُرده... مرد اولی گفت: استغفرالله! بیا پایین جوون بر شیطون لعنت بفرس. یکی دیگه گفت: واسه چی بیاد پایین؟ بذار خودشو بکشه! اینم شد زندگی! از صبح تا شب سگدو بزن هیچی به هیچی. یکی دیگه گفت: راست میگه عرضه میخواد! ما جیگرشو نداریم اگر نه این درسته! پیرمرد دوباره گفت: نه جوون از اون بالا که بیفتی نمیمیری دست و پات میشکنه. پیرزن چروکیدهای در حالیکه سعی میکرد کمر راست کند گفت: ننه خوبیت نداره ننت الان چشم براهته... دنبالههای سیاه و سفید بادبادک همچنان میرقصیدند. روی یکی از دنبالهها برای حفر چاه کارگر ساده استخدام میکردند. دورش خط کشیده شده بود عادل دور تمام چاهها را خط میکشید. شاید دنبال همان کسی میگشت که به آسمان رفته بود. مادربزرگ برایش تعریف کرده بود که دوست آسمانیش آخرین نفسهایش را توی یکی از عمیقترین چاهها کشیده است. چقدر عادل دلش میخواست به آن عمیقترین چاهها هم دستش برسد. دلش میخواست جای نفسهای پدرش را ببوسد. جای پنجههای کبود شدهاش را... پیرزن همانطور غر میزد. مردی بلند گفت: چی میگی ننه نمیذاری کارشو بکنه. بعد اون نوبت منه. بعد کاغذی از جبیش درآورد و گفت: ببین همه چکهام برگشت خورده. چهار ماه کرایه خونم عقب افتاده یه ساله آب خوش از گلوم پایین نرفته به ولای علی بیاد پایین من میرم بالا. بستنی فروشی لابلای جمعیت میچرخید. بستنی بخور جیگرت حال بیاد... یه آقای عینکی گفت: این طوری نمیشه جانم زنگ بزنید آتشنشانی یا پلیس بیاد بیارتش پایین... جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد. یه مرد طاس کلاهشو از سر برداشت و داد زد: حتماً کار نداریها... بیا پایین من واست یه کار جور میکنم. نوندار!!!. دو تا از دندوناش طلا بود و بعد ادامه داد: فقط باید جنسهای بدرد نخور مردمو از در خونهها جمع کنی، همین! جلوی این جماعت دارم میگم، پول خوبی بهت میدم. آینده هم روشن روشن! تأمینی! چند نفر بستنی خریده بودن. زن، بچهاش را خوابانده بود. خودش هم داشت بستنی میخورد و شوهرش هم کنارش نشسته بود. مچ پای عادل خشک شده بود از این همه شلوغی و سرو صدا ترسیده بود. برای چه مردم جمع شده بودند؟! الان حتماً عزیز نگران شده بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 20صفحه 4