غول آسمانی
عباس قدیر محسنی
آسمان را گرفتم توی دست راستم. زمین را توی
دست چپم جا دادم و زور زدم. با همهی زورم آنها
را به هم نزدیک کردم. میخواستم آنها را به هم گره
بزنم. اما نشد. دوباره زور زدم. یک نفر بین زمین و
آسمان مانده بود. گیر کرده بود. نگاه کردم. غول
آسمانی بود. دستهایش را ستون آسمان کرده بود و
پاهایش را ستون زمین. با قدرت بین زمین و آسمان
ایستاده بود. زورم را بیشتر کردم. خیلی بیشتر. زانوی
پای چپ غول لرزید. آسمان کج شد. باز هم زور زدم
و پای چپ غول تا شد. گوشهی آسمان خورد به کنار
زمین. صدای وحشتناکی بلند شد. آدمها ترسیدند،
جیغ زدند و فرار کردند. غول نعرهای زد و دوباره
پایش را صاف کرد و آسمان را روی دستهایش گرفت.
سرخ شده بود. عرق کرده بود. نفس نفس میزد. به
زمین و آسمان نگاه کردم و یک تکه ابر را هُل دادم
زیر دست راست غول. دست راست غول لیز خورد و
از زیر آسمان در رفت. آسمان روی دسن چپ غول
چرخید و دوباره ایستاد. غول پاهایش را روی زمین
محکم کرد. با یک دست آسمان را نگه داشت. عصبانی
شده بودم. دلم میخواست زمین و آسمان را زودتر
گره بزنم. اما غول نمیگذاشت. آسمان را چند بار
بهار و شیراز
بهار
مجلات دوست کودکانمجله کودک 263صفحه 8