همه جا با هم بودیم...
حتی از مادرم خواهش میکردم
که هر وقت میخواهد کُتم را بشوید،
آن را با من به حمام بیاورد و ما پنج تا
را با هم بشوید.
مادرم لبخند میزد، مادر مهربان
من...
آن زمستان خوب گذشت، بهار
آمد. هوا کم کم گرم میشد.
من دیگر نمیتوانستم کُتم را
بپوشم. غصّه دار بودم.
یک روز مادر دستم را
گرفت و گفت: «تا وقتی که هوا
دوباره سرد بشود، کُتت را توی چمدان
میگذارم. هر وقت دلت خواست میتوانی درِ
چمدان را باز کنی و آن را ببینی. بچههای روی
کُتت هم که تنها نیستند؛ کنار هم میخوابند و
خستگیشان در میرود.»
مادر درِ چمدان را بست. من کنار پنجره
رفتم و به برگهای سبز درختها نگاه
کردم...
اما حتماً او دلش برای کت خود تنگ
خواهد شد. او باید منتظر بماند تا دوباره
فصل سرما از راه برسد. اما برای خواندن
بقیهی قصه، شما میتوانید زیاد منتظر
نمانید و کتاب کت آبی را به بهای 750
تومان از کتابفروشیهای معتبر کودک تهیه
کنید و بخوانید.
پاییز و ایل گلی تبریز پاییز
مجلات دوست کودکانمجله کودک 263صفحه 33