توفان
یکی بود، یکی نبود. یک روز، وقتی کفشـدوزک از لانهاش بیرون آمد، بـاد تنـدی وزید. بادی که او را از جا بلند کرد و با خود برد. کفشدوزک بالهایش را باز کرد تا بپرد. اما باد خیلی شدید بود. ناگهـان باد قطع شد و کفشدوزک به طرف عقب کشیده شد. کفشدوزک به پشت سرش نگاه کرد تا ببیند چه کسی او را به عقب میکشد. اما هیچ کس آن جـا نبود. دوبـاره بـاد شروع شد و کفشدوزک را به جلو برد. کفشدوزک که خیلی ترسیده بود، به ساقهی گلی چسبید و فریاد زد: «کمک کنید! توفان شده! کمک کنید، الان باد مرا میبرد.» پروانه صدای کفشدوزک را شنید و از روی گل پایین را نگاه کرد. کفشدوزک هنوز فریاد میزدو کمک میخواست. پروانه گفت: «کدام توفان؟ کدام باد؟ معلوم هست چه میگویی؟» کفشدوزک گفت: «اگر ساقهی گل را ول کنم باد مرا میبرد. نگاه کن!» بعد ساقهی گل را ول کرد، اما باد او را نبرد ولی چیزی عجیب که دیده نمیشد کفشدوزک را به عقب کشید. کفشدوزک وحشت زده گفت: «پروانه جان! کمک کن!»
پروانه کمی به دور و بر نگاه کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. همین موقع، بـاد، دوبـاره کفشدوزک را به جلو پرت کرد. کفشدوزک، ساقهی گل را گرفت و گفت: «چرا میخندی؟» پروانه گفت: «این باد و توفان نیست که تو را جلو عقب میبرد. فیل روی زمین خوابیده. خرطومش هم روی زمین افتاده. هر بـار که نفس میکشـد تو به عقب میروی و وقتی نفسش را بیرون میدهد، تو به جلو میروی!» پروانه این را گفت و دوباره خندید.
کفشدوزک گفت: «یککاری بکن. اگر همینطورمرا به جلو و عقب پرت کند، ممکن است دست و پای نازکم بشکند!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 31صفحه 4