مجله خردسال 35 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 35 صفحه 6

زنی خورشید را دید. آن را گرفت و خمیر کرد و با آن نان پخت. نان خورشیدی برشته­ی برشته بود، اما وقتی که می­خواستند آن را بخورند از تو بشقاب لیز خورد و پا به فرار گذاشت. خورشید رفت و رفت تا به مردی رسی که با گاری بستنی در خیابان­ها می­چرخید و بستنی می­فروخت. بستنی فروش تا بستنی خورشید را دید، آن را برداشت و توی گاری انداخت. خورشید به دور و بر خود نگاه کرد. همه جا ساکت بود. از هیچ کس صدایی در نمی­آمد. خورشید چشم­هایش را بست و آهسته آهسته یخ زد. بستنی خورشیدی با گاری بستنی رفت و رفت­تا به دختر کوچولویی رسید که دلش بستنی می­خواست. دختر تا بستنی خورشیدی را دید گفت: «به­به... چه خورشید قشنگی!» بستنی خورشیدی را خرید و به خانه برد و یک حوله­ی گرم روی پیشانی او گذاشت. خورشید گرم شد و یواش یواش چشم­هایش را باز کرد. دختر گفت: «سلام خورشید قشنگ!» خورشید برق زد و برق زد. دختر از پله­های پشت بام بالا رفت. دستش را دراز کرد و خورشید را دوباره در آسمان گذاشت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 35صفحه 6