مجله خردسال 37 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 37 صفحه 4

برو بالا، بالاتر زهره پریرخ هوا سرد بود. آسمان پر از ابر بود. پیمان کوچولو پشت پنجره ایستاده بود. توپش توی بغلش بود. پیمان غمگین به ابر­ها نگاه کرد و گفت:« یا ببارید یا بروید کنار...» ابرهای اخمو از جایشان تکان نخوردند. پیمان دوید و رفت توی حیاط. توپش را انداخت بالا. با پایش محکم کوبید زیر توپ و گفت:« برو بالا، بالاتر. به ابر­ها بگو یا ببارند یا بروند کنار...»توپ رفت بالا، بالا، بالاتر... اما آن طرف دیوار، تالاپ افتاد پایین. درست جلوی دکان قصابی. قصاب کار می­کرد؛ یکهو دید یک توپ جلوی دکانش افتاد. آمد بیرون و توپ را برداشت. این ور و آن ور را نگاه کرد،کسی را ندید. توپ را روی نوک انگشتش چرخاند، به آسمان نگاه کرد و گفت:«انگار از آن بالا آمدی، پس بهتر است .برگردی همان جا. فقط بی­زحمت سر راهت به ابر­ها بگو وقتی کار می­کنم، دوست دارم چیک چیک ببارند.» و توپ را انداخت بالا و با پایش محکم کوبید زیر توپ. توپ رفت .بالا و بالا و بالاتر... و درست جلوی پای یک بی­کار افتاد پایین. بی­کار این ور نگاه کرد. آن ور نگاه کرد. به آسمان نگاه کرد.کسی را ندید. توپ را برداشت. نوک انگشتش چرخاند و چرخاند و گفت:« انگار از آن بالا آمدی، پس بهتر است برگردی همان جا. فقط زحمت بکش و سر راهت به ابر­ها بگو، من کار و بار ندارم، شما چرا بی­کار نشسته­اید؟ یک تاپ و توپی بکنید. سروصدایی راه بیندازید. ببارید و رنگ­وروی دنیا را عوض کنید.» و توپ را انداخت بالا و با پایش محکم کوبید زیر توپ. توپ رفت بالا و بالا و بالاتر خیلی بالاتر... وقتی خسته شد، چرخید و چرخید، آمد پایین و صاف افتاد جلوی یک غذاخوری.آشپز آشش را هم می­زد. از پنجره توپ را دید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 37صفحه 4