مجله خردسال 49 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 49 صفحه 4

سیب آقای کوتاه­یک باغ سیب داشت. ­یک باغ پراز درخت و هر درخت پر از سیب. آقای­کوتاه هرروز به سیب­ها نگاه می­کرد و منتظر بود. منتظر بود تا سیب­ها سرخ و رسیده شوند و او آن­ها را به مردم بفروشد. روزهاگذشت. تا این­که­یک روز وقتی­آقای کوتاه وارد باغ شد، چشمش به سیب­های سرخ روی درخت­ها افتادکه مثل چراغ­های قرمز لابه لای برگ­های سبز برق می­زدند. آقای کوتاه خیلی خوشحال شد. به خانه برگشت و به خانم­کوتاه گفت: «سیب­ها سرخ و رسیده شده­اند. بیا کمک کن تا آن­ها رابچینیم.» خانم کوتاه­یک سر نردبان راگرفت و آقای کوتاه سردیگر آن را و هر دو با هم به طرف باغ رفتند. وقتی میوه­های اولین درخت را چیدند خانم کوتاه گفت: «حالا این سیب­ها را به چه کسی بفروشیم؟» آقای کوتاه جواب داد: «به هر کسی که دلش می­خواهد یک سیب سرخ را گاز بزند!» خانم کوتاه گفت: «ولی ما نمی­دانیم چه کسی دلش سیب میخواهد! اگر سیب­ها را بچینیم و نتوانیم آن­ها را بفروشیم سیب­هایمان خراب می­شوند.» آقای کوتاه کمی فکر کرد وگفت: «درست می­گویی. باید راهی پیدا کنیم تا همه بدانند که ما می­خواهیم سیب­هایمان را بفروشیم.» خانم کوتاه با خوشحالی گفت: «فهمیدم!­یک فکر خوب!» آن­ وقت روی یک کاغذ بزرگ نوشت: ما این­جـا سیب­های سرخ وخوشمزه داریـم بیایید از ما سیب بخرید. بعد کاغذ را به در بزرگ بـاغ چسباند. آن­ها مدتی منتظر شدند­اما هیچ­کس نیامد. چون بعضی­ها از کنار در باغ در می­شدند و نامه خانم کوتاه را خواندند،دلشان سیب نمی­خواست. بعضی­ها هم نتوانستند نامه را بخوانند چون سواد نداشتند. بعضی­ها هم اصلا از جلوی در باغ رد نشدند تا نامه را ببینند!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 49صفحه 4